نمودهایی دیگر از درخت افسونگر در هندوستان که فقط پرواز نمیکند!!؛ دومی که مانند جولاگگ به دیوار منزل چهارم چسپیده ساقههای خیلی ستبر نسبت به اولی دارد.

نمودهایی دیگر از درخت افسونگر در هندوستان که فقط پرواز نمیکند!!؛ دومی که مانند جولاگگ به دیوار منزل چهارم چسپیده ساقههای خیلی ستبر نسبت به اولی دارد.
اینکه بنده در این روزها مقیم دهلی بوده و یادداشتهایی _ نه بسیار ژورنالیستیک و نه بسیار تحقیقی _ برای عزیزان مينویسم و تألیف و تدارک ميكنم؛ حداقل نزد کسانی این پرسش و در مقابل حدس و گمان را به وجود آورده که شاید «پروژه» ای در کار است و الا عالم افتخار کجا و این توان و اهلیت و لیاقت کجا؟!
من به جوانب دیگر آنچه در چنین اذهان متأسفانه بیمار وجود دارد که خوشبختانه با آنها آشنایی دقیق سی ساله دارم؛ ذیعلاقه نیستم وانگهی در ابتدای این سلسله به دوستان خواننده تعهد سپردهام؛ که وقت گرانبهایشان را با سیاه کردن مطالبی که در هرحال؛ «به یک خواندن ميارزد!»؛ نخواهم گرفت؛ اما صرف دو مورد در این حدس و گمانها؛ در خور مکث میباشد و به خوانندگان عزیز این سلسله مساعدت میکند تا بهتر به اهداف، اسلوب و بهای این یادداشتها متوجه گردند:
1 – چرا هند؟
2 – چگونگي تسهیلات و گویا تشویق مادی و سیاسی؟ (1)
در پاسخ به پرسش «چرا هند؟» صرف نظر از سوء نیت یا حسن نیت عقب آن؛ علاوه بر آنچه در مقدمه و بخش 1 این سلسله وضاحت بخشیده شده؛ باید قاطعانه عرض کنم که سفر من کاملاً اتفاقی و بنا بر یک جبر خانوادگي آغاز و حادث گردید. حتی پس از ورود به دهلی بود که دریافتم شخصاً هم از جهاتی نیازمند معاینات و تداویها میباشم و منجمله قادر نشدم مصارف یکی از معاینات (و تداوی ی متعاقب آن را) بنابر کمرشکن بودن؛ پرداخت و به آن اقدام نمایم.
ولی من که کم از کم در دو دههي گذشته محضاً آدمی برای خود و شکم و زیر شکم خود نبوده ام؛ قادر نشدم فقط با یکسره شدن امور شخصی؛ «تکت بوک» کنم و " بدو که نمیدوی "؛ افغانستان بروم. برای اینکه من چه ميخواهم بگویم؛ صمیمانه تمنا ميكنم تا این چند سطر حاشیوی را تحمل بفرمائید:
یک حاشیهي ضروری:
عنوانی که در بالا از نظر گذشت خیلی صلاحیت و احساس مسؤولیت ميطلبد. آیا من برای پرداختن به همچو موارد؛ از اینها (صلاحیت و احساس مسؤولیت) کدام یک و آنهم در چه کمیت و کیفیت را خواهم داشت؟!
آنها که با من کمترین آشنایی را دارند؛ میدانند که به معیارهای جهان امروز از نظر تحصیلات رسمی و اکادمیک؛ من از صفر هم چیزهایی قرضدار میباشم.
ولی بنده از ابتدای ورود به جامعه (یا آستانهي بلوغ شرعی)؛ تفاوتهایی با همسالان در خویش احساس مينمودم و به هرحال در جستجوی چیزهایی و پی حل مسایلی ميبودم.
در جامعهي آنوقت؛ بهترین جایی که یافته بودم آغوش حزب دموکراتیک خلق افغانستان – جناح پرچم – بود؛ هم خیلی خیلی محبت و شفقت در آن پیدا میکردم و هم بسیار بسیار از آن ميآموختم و البته دینامیزمی هم در خودم وجود داشت؛ چنانکه کمیتی از همردیفان نازدانه تر از من و دارای امکانات غیر قابل مقایسه با من؛ در عین آغوش؛ در مرزهای بی سوادی ی علمی و سیاسی باقی ماندند و یا به عناصر دگماتیک و تحجر کرده در باورها و موقفها و در وابسته گی ی رهایی ناپذیر به بتهای خود ساخته یا القاء گشته؛ مبدل شدند و یا هم صاف و ساده بردهي شکم و زیر شکم خود گشتند.
ناگفته نماند که به فرمودهي رسای یک حزبی ی ارتدوکس؛ اغلب بهترینهای این حزب هم؛ آنانی بودند که اکنون در «تپههای شهدا» خفته اند!!!
مگر بوالعجبی طنزآلود زمان در این بود؛ که بازهم همین حزب دموکراتیک خلق افغانستان؛ به طریق وارد آوردن ضربت شلاق عبرتی؛ مرا به پیشها هل داد و برایم فهماند:
بشر، انسان، جامعه و جهان موجود دوپا؛ خیلی پرت تر و دور تر از آنچه است که تا آنزمان من خیال کرده بودم دریافتهام و یا نزدیکش شده ام.
روزی ـ شاید هم در یکی از همین روزهای فصل سال 1368 شمسی بود که محترم عبدالرحمن مدیر اداری مؤسسه ارگان نشراتی ی حزب؛ مکتوبی حاوی مصوبهي بیروی سیاسی کمیتهي مرکزی آن را به منزلم آورد؛ حسب قرارها که از جانب جناب حیدر مسعود مسؤول سکتور تبلیغ و ترویج حزب؛ با من گذاشته شده بود؛ این مصوبه باید سند تقرر من به حیث مدیر مسؤول ميبود.
مگر مضمون مصوبه قریباً این چنین بود:
محمد عالم افتخار؛ مریض (ناروغ) است؛ از عهدهي معاونت روزنامه حقیقت انقلاب ثور – ارگان کمیتهي مرکزی ح د خ ا سبکدوش گردد!
با سوابق و جوانبی که این مصوبه داشت؛ دیگر من به خیلی از حقایق رسیده بودم؛ ولی بر علاوه؛ دو سه روز پس وادارم کردند تا «مانند دزد!» یک ماهه مواد کوپونی پیش اخذ شده را مسترد و «کتابچه کوپون» را تسلیم بدارم...
تلاشهایی احساس شد تا آپارتمان سه اتاقه رهایشیام به کرایهي امتیازی را؛ که به دست آوردن آن خود حماسه ای داشت؛ ضبط نمایند و شاید بنا بر سخت نامعمول بودن این کار در آن زمان؛ دچار تأنی شد. اما در مقابل؛ 3-4 ماه پس منزلم با دو جیپ افراد مسلح؛ محاصره گردید و مانند یک مجرم اعدامی دستگیر و تحت الحفظ به ناکجایی برده شدم. تا آنکه در آستانهي چهل ساله گی و بدون مکلفیت قانونی و عرفی؛ سر از عسکری «در گارد خاص» و «غند کوچیها»ی آن در آوردم.
گفتنی است که فقط چند روز پیش از این؛ «رفیق»ی لطف نموده؛ آمد و من و خانمم را از دسیسه ایکه برایم چیده شده و قرار است در پوشش «عسکری» بالایم اجرا شود؛ هوشدار داد و گفت:
بهتر است بدون فوت وقت؛ با او بروم و در غند ملیشهي «غفار پهلوان» خود را "چهره" نموده؛ داخل نظام عسکری شوم تا دسیسهي یاد شده خنثی گردد.
من گرچه با موصوف نزد غفار پهلوان رفتم و تحت شرایطی قرار لازم گذاشته شد؛ اما روحاً توانایی ادامهي این کار را نداشتم.
دو سه روز بعد آن «رفیق» مجدداً آمد و گفت:
سخت ساده و بیعقل استی؛ فقط همین بودن تو در این وضع و در کابل؛ «ماه عسل» کسانی را منغض میکند و بر علاوه در سیستم ما؛ آنکه رسماً مریض یا نا«روغ» شناخته شد؛ باید طی دو، سه، چهار ماه بمیرد!!!
البته خواندن آنسوی ورق جالب تر، آموزنده تر و انگیزنده تر است و برای خواننده گان عزیز هم بسیار مفید؛ ولی دریغ که دنیا هنوز جای آن نیست که همه چیز را بتوان گفت!
معهذا از زبان مبارک بزرگی؛ در آن وقت شنیده شد که در برابر شله گی و «فشار» آنانی که هنوز قانع نشده و «دل یخ» نکرده بودند؛ فرموده بود که: دیگر عالم افتخاری وجود ندارد؛ ترور معنوی شد و خلاص!
من که از همین زبان؛ خیلی واژهها و اصطلاحات سیاسی و ادبی را برای نخستین بار شنوده و آموخته بودم؛ واژهي «ترور معنوی» را هم نخستین بار بود که ميشنیدم و ميآموختم.
با غور در معنای همین واژه بود که با بی باوری متوجه شدم:
چرا من گویا ارزش آنرا دارم که «ترور معنوی» شوم؟!
این پرسش رفته رفته نزدم چنان بزرگ شد که پنداشتم برای پاسخ به آن؛ ضرور است کارل مارکس دوباره زنده شود و یک جلد دیگر بر «کاپیتال» بیافزاید!
تازه اینهم؛ برای آنانی که اصلاً «کاپیتال» را نخوانده انقلاب کرده و به مراد رسیده بودند؛ اثری نمیگذاشت؛ کما اینکه همان مارکس جز کاپیتال؛ آنقدر کتابها و دست نوشتههای دیگر داشته که بعدها در 110 مجلد تنظیم و چاپ گردیده است. درین آثار غالباً نوشتههای دورهي جوانی ی این نابغه و بخصوص بخشهایی از «مانفیست» مورد نقد و جرح و تعدیل واقع شده و میگویند؛ حتی لنین کبیر عمده ترین آثار دوران پخته گی ی مارکس را ندیده بوده است تا چه رسد به «رهبر کبیر» و غیر کبیر...!
مگر خوشبختانه یا بدبختانه علی الرغم اینکه بعضیها آموزههای افواهی ی و مسموع کارل مارکس را؛ به حکم غرایز خود و سببهایی که درین یاد داشتها ميیابید؛ خیلی ساده به مذهبگونهها و حتی مذهب به طاقتهای بالا؛ مبدل ساخته اند و میسازند؛ خود مارکس وعده و وعید دوباره آمدن خود یا علی البدل شخیص از نطفهي خود را به مؤمنین خویش؛ نداده است!
از اینجا بنده ناگزیر بودم هرچه بیشتر بر خود فشار آورم. از این لحظات به بعد طور طبیعی؛ قلاب «اسپ گادی» که دور چشمانم گرفته شده بود؛ مانند طلسمی فرو پاشید. رفته رفته قادر شدم حتی به بیشتر از هشت جهت (2) نگاه کنم. ضمن تلاش معاش؛ عجیب اهل مطالعه شدم.
تحت شرایط امر بالمعروف و نهی عت المنکر جهادی؛ تومارهایی را که از مطالعات و تفکرات خود بر میداشتم در جاهای غیر معمول پنهان مينمودم؛ بدینگونه هم زیاد چیزها را از دست دادم؛ به ویِژه در زمان تسلط طالبان که یک عنوان کتاب خودم هم «کفری» تشخیص و در جمع هزاران عنوان کتاب دیگر به آتش سپرده شده بود؛ معمولاً در زیر زمینیها و جویههای باغ و خلوت جر و آبراه مطالعه میکردم؛ خیلی وقت؛ کتابهای مخاطره آمیز را زیر خاک یا به طریق دیگر پنهان مينمودم و مخصوصاً پس از باد و بارش؛ دوباره نميیافتم.
بنابرین حجم و عمق مطالعاتم در کتب و آثار غیر ممنوع و آثار دینی و اساطیری بیشتر گردید و با گذشت زمان به رگههای جلی و جلیل حقایق در آنها _ چه نفیاً، چه اثباتاً و چه در وسط هر دو _ رسیدن گرفتم.
برعلاوه جامعهي افغانی با جریانات پرخون و آتش سردرگم آن، منطقه – تا جائیکه با این جریانات در رابطه بود؛ برایم بیش از پیش حیثیت آزمایشگاه و آموزشگاه را کسب کرده میرفتند؛ از جهادیها و طالبان؛ از سربازان و افسران ویژهي پاکستان و عرب و اوزبک و چیچین... از اعضای بی نهایت معتقد و بیقرار«صحیح شهادت» القاعده؛ از خوش خدمتها و آستانبوسهای آماتور و حرفوی ی اینان و..و..، از تودههای عادی و معصوم و مظلوم مردم؛ لحظه به لحظه درسهای بزرگ و نامکرر و غالباً ناگسسته و مکمل هم ميآموختم.
تحولات زیاد و غالباً بزرگ در جهانبینی و منطق تحلیلیام به وجود آمده بود که گویا ورق برگشت و عصر دموکراسی و لیبرالیزم و ملت سازی ی گلوبالیستی و چه و چه آغاز گردید. مدتی بعد؛ کسانی از یاران قدیم که مصوبهي مشعشع بیروی سیاسی ح د خ ا و سوابق و پیامدهای آن را در مورد من همه شاهد بودند؛ و شاید هم از زنده ماندنم بیش از «موعد مقرر!» متعجب؛ روایتهای اغلب متفاوت برایم خواندند و خلاصه به کار در «مطبوعات آزاد» عصر کرزایی – امریکایی تشویقم نمودند.
تقریباً علی الحساب عضو نشریه ای شدم که ميبایست به چیزهایی چون تایمز، اشپیگل، گاردین، اکونومیست، نیویارک تایمز.. مبدل شود و در عین حال در جنب خود رادیوها و تلویزیونها و تألیف و ترجمه و چاپ کتب و اکادمی و مراکز ریسرچ برای سیاست گذاریهای کوچک و بزرگ... داشته باشد. اصول؛ فقط قانون اساسی ی امریکا و اعلامیهي جهانی ی حقوق بشر و مترادفها بود و ميبائیست ميبود!!!
هنوز چند ماهی از کار این نشریه نگذشته بود که عملاً به ثبوت رسید: فرهنگ و مدنیت مطروحه به این زودیها و تنها با «بی 52» و اصدار چند هوتلی و «سگ شوی و پشک شوی» به افغانستان نميآید.
من که در هیاهوی اولیه به خطوط اساسی ی طرز دید خود مشتبه میشدم؛ مجدداً به مرزهای یقین باز گشتن گرفتم.
در همین آوان سیلی از «نقدها» و بد و بیراه عنوانی «محسن مخملباف» فیلمساز ایرانی ی "سفر قندهار" وغیره؛ به نشریه مواصلت کردن گرفت.
تصادفاً در غیاب مدیر مسؤل؛ من مختصر صلاحیتی داشتم. رسالهي مخملباف را زیر عنوان «... و بودا از شرم فرو ریخت!» که هدف «نقدها» و دشنامها بود؛ از جایی پیدا و مطالعه کردم. به نظرم جالب و حاوی حقایق زیاد آمد و به هر حال به منظور اینکه خواننده بتواند بداند که در بارهي چی و کی سخن گفته میشود؛ آنرا توأم با یاداشتی دوشادوش نقدها و نظرها در بارهي آن؛ در نشریه چاپ نمودم. (3)
و فردا و پس فردا... قیامتی برپا گشت که نپرس.
عصارهي چندین جلسهي محاکماتی؛ در مورد این جرم مطبوعاتی ی من؛ این بود که رسالهي نشر شده «ضدملی» است! نتیجه اینکه: من مرتکب خیانت ملی شده ام.
گرچه ظاهراً و برای مدتی بزرگواری به خرچ داده شد؛ ولی در عمل و در خفا فلاکت این «ضد ملی» بودن مرا رها نکرد تا اینکه ناگزیر از بازگشت به دوران طالبانی یعنی کار و زندگي و تحقیق و مطالعه در شرایط زیر زمینی شدم با این تفاوت که میزان دسترسی به کتابها و رسانههای تصویری بخصوص ستلایت و تسهیلات کمپیوتر و سپس انترنیت خیلیها بالا رفت و هکذا چگونگي و کیفیت لابراتوار و آموزشکدهي اجتماعی و وطنی و منطقوی برایم تنوع و ژرفا و پهنای دیگری یافت.
7 سال آزگار حتی در کوچهي محل زیست که در تغییر هم بود؛ چندان کس مرا ندید. خیلیها سراغم را در اروپا و امریکا.. ميگرفتند. اینکه زن و فرزندان قد و نیم قد من چه ميکشیدند؛ درین مختصر حتی یاد شده نمیتواند و صرف من و همه آنانیکه امروز و فردا از دستاوردهای معنوی ی این زمان فیض برده و خواهیم برد؛ باید ممنون زن کوچک اندام بزرگ همتی باشیم که با صبر و بردباری فوق طاقت و غیرمعمول خود امکان داد آنچه فراهم گشته است؛ به هستی آید. و دیگرانی چند هم درین حماسهي معرفتی مساعدتهای بیش و کم ولی با ارج کرده اند که سرفرصت با ایشان آشنا خواهیم شد.
اما وقتی من از روزن سر بیرون کرده و خواستم چیزهایی از این خرمن؛ تقدیم اجتماع و افراد نمایم؛ خویشتن را در مقام «گنگ خوابدیده» یافتم؛ حتی ارباب مطالعه و داعیه مرا در حداقلها درک نميکردند.
مصیبت واقعی فقط اینجا بود!
امروزیها درکت نميکنند و فرداییها که اندیشمندان و متفکران خود را خواهند داشت!!
ولی با هر درد و عذاب که بود و هست این مصیبت عظمی هم دست کم تا لحظه نگارش این سطور؛ من، خانم و فامیلم را از پای در نیاورده است.
من پس از یک غش و اغما؛ به این نتیجه رسیدم که برای همدردی و همدرکی ی عامه با آثار من؛ مقدمات و زمینهها و «زینههایی» ضرورت است.
بنابر همین درک؛ کوشش مضاعفی نمودم تا اثر میتودیک، پیداگوژیک، داستانی، دراماتیک و سینمایی ی ((فقط به دنبال یک: گوهر اصیل آدمی – 101 زینه برای تقرب به جهانشناسی ی ساینتفیک)) را پدید آورم.
تجارب و آزمایشهای قابل ملاحظه نشان داد که این اثر؛ کاری را که از آن مطلوب و مورد نظر است؛ در سطوح مختلف سواد و اطلاعات آفاقی انجام میدهد.
به همین ایقان و اطمینان؛ خلق این اثر را از طریق نماینده گی «یونما» در مزار شریف و امکانات انترنیت؛ به اطلاع مؤسسهي تعلیمی و تربیتی ی ملل متحد (یونسکو) رسانیده از ایشان تقاضای محترمانهي بشری و انسانی به عمل آوردم که در پیاده شدن کمال مطلوب این اثر راهگشای عامه برای درک بینشهای علمی ی عصر امروز و شاید فردا و فرداها؛ دین خود را ادا نمایند.

این؛ یک آدم معمول خیابانی نیست؛ امروز؛ او شما را غرق شگفتی خواهد کرد!
و اما هند:
با اینکه از پیش چیزهایی در مورد این سرزمین و مردمان آن شنیده و قسماً چیزهایی به طریق فیلمهای بالیود؛ دیده بودم؛ ولی حتی نخستین نگاهها از نزدیک به این کشور؛ در من دیگرگونی ی بی سابقه و تجربه نشده ای پدید آورد. با سوابق ذهنی و مشغولیتهای فکری ایکه داشتم و سعی کردم در مختصر بالا به خواننده تسری یابد؛ من سرزمین هندوستان را به تمام و کمال تکمیل کنندهي آثار و اندیشههای خود یافتم.
طرح و تلاش و هدف من از اینکه باید کم از کم اثر «گوهر اصیل آدمی»؛ با قوت تمام و تکنیک عالی ی معاصر به فیلم مبدل گردد؛ بدین معناست که من زبان تصویر و رنگ و حرکت هنری در کیفیت و پهنای دیجیتال را؛ زبان همه بشری و بین المللی و جهانی یافتهام و سینما (ویدیو) در حال حاضر؛ دنیا شمول ترین امکانات بیان و القا و انتقال مفاهیم و معانی را به دست میدهد.
ممکن است بتوان امیدی هم به امکانات سینمایی هند داشت ولی چیزهای قابل دسترس تر از آن؛ اکنون تنوع پایان ناپذیر تصاویر از طبیعت؛ فرهنگها؛ معتقدات؛ رسوم کهن و ارزشها و داشتههای نوین درین پهنهي اعجاب آور میباشد.
البته به خصوص با امکانات مادی ایکه من دارم؛ سیر و گشت در همه اکناف این دیار نامیسر میباشد و لذا من ناگزیرم از ماحول قابل دسترس این کاملترین موزیم بشریت؛ کمال بهره برداری را نمایم.
چگونگي تسهیلات و گویا تشویق مادی و سیاسی؟
مطلقاً هیچگونه انگیزه و یا مساعدت سیاسی در کار من وجود ندارد. عادی ترین مسافر در دهلی بوده و مهمان تنی چند از محصلان افغانی استم و البته در مخارج فقیرانهي ایشان شرکت کوپراتیفی داشته در پخت و پز و جمع و جارو... نیز حصه میگیرم.
پس از آنکه پسرم خوشبختانه با صحت یابی به محل کار و زندگي اش عودت نمود؛ من تا کنون وجهی را که دوست عزیزی در کابل برایم مساعدت کرده بود و در قسمت نخست این یادداشتها از آن یاد آور شده ام؛ هنوز به اتمام نرسانیده ام. اخیراً جهت تأمین تجهیزات بهتر در برابر گرما؛ عزیزی که اینجا گذرش افتاده بود؛ کمک مؤثری نمود.
برای ادامه نیز وعدههایی دریافت کردهام و رویهمرفته امیدوارم؛ علاوه بر تکمیل این یاد داشتها که به گونهي کتاب کمکی به اثر «گوهر اصیل آدمی» خواهد پیوست؛ به مصور شدن و سرشار از نمونههای مثالی گشتن کتابهای ثقیل تر خویش نیز چیزهای بیشتر و بهتر فراچنگ آورم.
در پایان این حاشیه از کامینتهای محبت آمیز جناب بابک وطندوست _ عزیز ایرانی _ و همچنان خواهر گرامی ریحانه اکبر زاده و محترم جلیل پروانی در ویب سایت پیام آفتاب ابراز سپاس ویژه نموده ازایمیلهای محبت آمیز؛ بزرگوارانه و تشویق کنندهي محترمان سراج الدین ادیب؛ نورالدین نظامی؛ سلیمان کبیر نوری؛ انجنیر نجیب یوسفی و هکذا از پیامهای دوستانه ای که عزیزان هدایت الله هدایت؛ صفرمحمد خواریکش؛ ببرک احساس و حمید کشوری توسط فیس بوک فرستاده اند؛ تشکر فراوان مینمایم.
با اغتنام از فرصت یاد آور میشوم که دوستی از لندن با قید اینکه از ایشان نام نبرم نوشته اند: «...اینکه رفیق سلطانعلی کشتمند در کتاب یاد داشتهای سیاسی خود؛ شما را چندین بار یاد نموده بودند؛ دلیل داشته و در شما ایندهي خوب را دیده بوده اند...»
عرض میدارم اگر منظور شان این باشد که من و جناب کشتمند لا اقل همدیگر را رو در رو دیده ایم؛ خطا فرموده اند. قبلاً چنین مغالطه ای در مورد جناب جنرال دوستم هم نسبت به آشنایی با من شده بود. من در تمام زندگي از دیدار هردو شخصیت تاریخی نصیبی نداشته ام.
اما در مورد اینکه این دوست گله و شاید اعتراض کرده اند که من چرا مقالات و آثار خود را به سایتهای حزب خود نميفرستم تا رفقا از آن بهره مند شوند؛ ضمن ابراز احترام به نظر و نیت شان؛ عرض ميكنم که من «سایتهای حزب خود» را متأسفانه نميشناسم؛ به گمانم حزبی که من در باور و تصور داشتم و علی الوصف خامیها و مشکلات و معایب عدیده؛ روزی که تمام دنیا یکسو بود و آن یکسو؛ کارنامههای عظیم تاریخی چون حماسهء جلال آباد ميآفرید؛ نه اینکه سایت ندارد بلکه وجود ندارد.
ولی نوشتههای ناقابل خود را تقریباً به کلیه سایتهای افغانی میفرستم و حتی از آنها که نشر نميکنند هم دلخور نبوده و تا زمانی که مانند سایت افغان پیپر «صرف فرستادن انحصاری» را تقاضا ننموده یا پیام «ایمیل ممنوع!» نداده اند؛ این سلسله را جاری نگه خواهم داشت. با سپاسها و احترامات مجدد به همه.
**********************************************************
طی دو هفتهي اخیر به سبب اینکه چند تن از دوستانم به دهلی جدید تشریف آورده و در منطقهي «بوگل» اقامت گزیده بودند؛ بارها به بوگل رفت و آمد مينمودم. شاید در همان نوبت اول؛ موجودیت جوان تقریباً برهنه در روی جادهي ورودی به بوگل توجهم را جلب نمود که در گرمای حدوداً 40 درجه سانتیگراد روی ماسههای کنار جادهي قیر دراز کشیده یا نشسته بود. چون پنداشتم برای تگدی و جلب ترحم بیشتر عابران خود را در آن وضع در آورده است؛ سکه ای برایش تقدیم نمودم. با سکوت؛ سکه را رد نمود و برایم فهماند که به این شی نیاز و علاقه ای ندارد.
در نوبت دیگر؛ چون خودم در آن نزدیکی آب ناریال نوشیده بودم؛ یک عدد ناریال برای او نیز گرفتم و با ابزار مخصوص نوشیدن؛ آورده برایش پیشکش نمودم. بازهم امتناع کرد. مگر رهگذری مداخله نموده و ازش خواهش نمود که ناریال را رد نکند. به گوشه ای در پهلویش اشاره نمود؛ لذا ناریال را همانجا گذاشتم و راه خود را گرفته؛ منطقه را ترک کردم.
حتی در میانهي بس لوکس شهری نفس آدم بند بند ميآمد. به مجرد پائین شدن از بس؛ آب لیمو با مخلوط نمک و شکر فرمایش داده و آنرا نوشیدم تا به اتاق برسم. به مجرد مواصلت به منزل؛ سردکن آنرا روشن کردم و تا اینکه کولر به گردش آمد؛ زیر شاور قرار گرفتم. آب گرم از بالا فرود ميآمد ولی بازهم غنیمت بود. تا اینکه مقداری احساس راحت نمودم و آنگاه به اندیشهي این نوجوان خیابانی فرو رفته تقریباً به وحشت افتادم.

طی 12 روز او فقط گاه از این طرف جاده به آن طرفش نقل مکان میکرد. قبلاً تصور میشد که گنگه است؛ مگر امروز با پسر خیابانی دیگر گرم گفت و گو اش یافتم.
خود را در حالت انتظار تاکسی قرار داده نزدیک ایشان ایستادم و از پشت به مکالمه گوش فرا دادم؛ علی الرغم اینکه زبان هندی را درست نمیدانم مگر کاملاً دریافتم که پسر نه گنگ است و نه دیوانه؛ بسیار منطقی و درست صحبت مینمود و آنچه را میخواست با دقت و تکرار و تأکید از همصحبتش دریافت میکرد.
روز دیگر با ترجمان رفته سعی نمودم با او سر سخن را باز نمایم. نخست با اشارهي دست برای ما وانمود ساخت که سخن گفته نميتواند. اما تصادفاً یک یار و جوره اش که شاید هم برادرش باشد؛ در محل پیدا شد؛ او کاغذی در دست داشت تا غذایی را که روی دست خانمی بود؛ در آن بگیرد.
همزمان خانم دیگری یک خوراک غذای پخته در ظروف (یک بار مصرف) برای این پسر آورد. پسر بر خلاف آنچه به ما وانمود کرده بود؛ سر گپ آمد و آنچه را هردو خانم آورده بودند رد کرد و گفت: همین حالا غذا خورده؛ زیادی اش اینک در پلاستیک و بوتل قرار دارد. دیگر لازم نیست اغذیه اضافی در اطراف او کوت شود!
ما از خانم دومی پرسیدیم که در بارهي این پسر چه میداند؟
پاسخ داد: هیچ. و تا که ميبیند و به یاد دارد؛ او همین جاست و در همین حال است!
پسر؛ بعداً به پرسشهای ما کوتاه کوتاه ولی با هوشیاری کامل پاسخ داد.
- پدر و مادر داری؟
- نه. هیچگاه!
- خانه و جا؟
- نه!
- میخواهی؛ جای بهتری داشته باشی؟
- نه!
- این کاکا (اشارهي ترجمان به من) میخواهد برایت کمک کند که از این حالت بدر آیی و درست زندگي کنی!
- نمی خواهم. به خود تان کمک کنید!
- پول نميخواهی؟
- نه! و با اشاره به نیکرش افاده میکند؛ برای پول جا ندارد.
- چرا؛ به چه دلیل؛ اینجا اینطور افتاده ای؟
- سکوت!
- از گرمی و سردی و خاک و زمین سخت و حشرات و بلا و بتر خسته نشده ای؟
- سکوت.
- با همه مردم؛ با همه دنیا قهر استی؟
- سکوت.
- نام داری؟؛ چه نام داری؟
- چتورت!
- اجازه میدهی عکسهایت را بگیریم؟
- با علامت سر اجازه میدهد و درین وقت به خانمی که برایش غذا آورده بود؛ به گونهي معذرت خواهی میگوید: انتی؛ ساری... (خاله جان! ببخش که نتوانستم غذایت را بگیرم.)
و دیگر هیچ. سر به پائین مياندازد و لب ميدوزد.
از جوره اش که برعکس برای دریافت پول شله است؛ ميپرسیم؛ از او چه میداند؟ میگوید:
- این؛ کس و کوی هیچ ندارد. اینجا جای همیشه گی اوست و من هم شبانه ميآیم آنسوترش میخوابم.
- تو خودت کسی را داری؟
- نه! هردوی مان یک قسم هستیم!
- یک قسم نیستید. تو کالا پوشیده ای؛ او نی، او پول و چیز اضافی نميگیرد و تو؛ تا از کس پول نکنی رهایش نمیکنی!!؟؛ میدانی؛ او چرا اینطور است؟
- نه! او دنیا و زندگي و خودش را خوش ندارد.
- چه را خوش دارد؟
- نمیدانم. دیوانه است!!
***********************************
دانشمندان و متفکران بشری از سقراط گرفته تا ولتر و مارکس و اینشتاین؛ و تا استیفانهاوکینک که در بخش قبل؛ ذکر خیرش بود؛ در بارهي ذات بشری؛ روان و فرهنگ؛ و منجمله علم و دین آن صحبتها و مباحث گوناگونی داشته اند.
اگر امروز آدم کمسواد و ناقابلی مانند من جرئت میکند که در مورد؛ چیزی بیافزاید و یا جرح و تعدیلی بیاورد؛ ثمرهي تواتر و تراکم و تعالی ی اینهمه محصولات خرد بلند و اندیشهي پرتوان است که آنان برای ما خرمن کرده اند.
هرگونه توهم و بخصوص ادعایی خود ستایانه؛ درین راستا بلاهت شنیعی بیش نیست.
درین راستا؛ به نظر بنده؛ نوابغ عزیز و محترم یاد شده؛ بیشتر ناگزیر بوده اند و یا خود را ناگزیر ميدیده اند که ذات بشر و بخصوص دین و مؤمن به آدمی را در پرتو برترین و نهایی ترین کشفیات علمی عمدتاً در کیهان توضیح دهند.
چنانکه با گامهای بزرگی که پیشروان نوع بشر توانستند در اعماق کیهان بردارند و به مدد تکنولوژیهای عالی در آن به سیر و گشت پردازند و مخصوصاً به طریق تصویر برداریهای تلسکوپی چیزهای قبلاً تصور ناپذیر دریافت کنند؛ در طرز نگاه اندیشمندان بزرگ اجتماعی در بارهي معتقدات و اندرونیهای روانی و فرهنگی و اساطیری ی بشر نیز تحولات ژرف رونما گشتن گرفت.
البته باید تصریح نمایم که من قصد ورود به تنوع نظریات اکادمیک را ندارم و حتی اینجا مقدور نیست که مثلاً سیر تحول این نظرات و اندیشهها نزد آلبرت اینشتاین را که تصور ميكنم بیشتر بر آن اشراف دارم؛ اجمالا نیز توضیح دهم ولی از سیر مجموع این اندیشهها تا جائی که با آنها بر خورده ام؛ یگ رگهي بزرگ و درشت ترسیم ميشود؛ و آن دشوار اندیشی و بیش از اندازه پرابلماتیک اندیشی است.
اینجاست که من به زمین و خاک و خاکدان و چون و چند حیات مورد دسترس؛ موجودات حیهي کنونی و فوسیلی و بالاخره بشر حی و حاضر و موجود در تاریخ و فرهنگ و اسطوره و افسانه؛ طوری منهمک و متمرکز شدهام که خود؛ صحبت مرا برای معتادان دشوار اندیشی؛ غریب و شاید هم غیر قابل فهم میسازد.
به هر حال؛ اینجا یک سوژه داریم که به نظر بنده بیش از سوژههای استرونومی و علم فیزیک و علوم دیگر؛ برای اندیشهي معاصر (که باید پشتوانهي همه دانشهای مذکور را باخود داشته باشد!)؛ سزاوار تمرکز و تحقیق میباشد.
به عبارت دیگر؛ آیا ما بشر و روان او را با تحقیق و تفحص در این پسر ویژهي حی و حاضر ميتوانیم و باید مطالعه (وکشف) کنیم یا در مجموعهي تصاویر محیر العقولی که تلسکوپها از اعماق کیهان برایمان ارمغان کرده اند!؟
در یک کلام میتوانم بگویم همانگونه که بشر در زمین موجودیت و هستی دارد و داشته است؛ همه آنچه او در ابعاد اجتماعی – فرهنگی ی خود (یعنی به استثنای بعد بیولوژیکی اش) در درازای موجودیت تاریخی خود پدید آورده و دارا شده است؛ ریشه در خاک و در زمین دارد و جستجوی ریشه و اساس اینها در فراسوی زمین همان دشوار اندیشی است و چنین اندیشیدن هم؛ پس از طی مراحل کوتاه یا دراز باز ناگزیر است به زمین و به موجود حیه و به خود بشر زمینی باز گردد!
اطمینان قطعی وجود دارد که تمام آنچه این پسر را ساخته و به اینجا رسانیده است؛ در زمین هستی دارد و نه در آسمان.
اینکه او مشکل جامعه گریزی دارد؛ گرفتار نفرت از همنوع و شهر و مدنیت است و تصمیم گرفته بدینگونه از همه انتقام بکشد؛
اینکه او به پرسشها و گرههای روانی ای درهم پیچیده شده که خیال میکند بدینگونه میتواند با آنها کنار آید؛
و صدها و هزاران سؤال مهم و مبرم علمی و جامعه شناسانه و بشر شناسانه و روانشناسانه... در مورد او وجود دارد.
گرچه سن و سالش بین 15 و 16 معلوم میشود و اثری از هیچگونه رابطه پیر مریدی از او دیده نشده؛ معهذا احتمالش مردود نیست که؛ این؛ نوعی ریاضت و مرتاضگری باشد و به نوعی با یکی از هزاران گونهي مذهب و عرفان هندی ربط یابد.
وانگهی فقط به لحاظ طبی و بیولوژیکی هم که شده ميتواند معاینات بیوشیمی و روانکاوی و چیزهای دیگر از او نتایج با اهمیت علمی به دست دهد؛ مقایسهي او با سوژهي متقابل همسن و سال او که در محیط و ماحول کاملا نورمال زیست و معاشرت و تحصیل و تفریح و کار و بازی میکند؛ میتواند نتایج تعلیمی – تربیتی و ثمرات قابل تعمیم فراوان دیگری به دست دهد.
آیا میتوان او را به فرد نورمال اجتماعی و با فرهنگ و کلتور و منش متعادل مبدل ساخت و با چه امکانات و انگیزهها و تنبیهات و تکمیلات...؟
معلوم گشتن چنین حقایق نه تنها برای دهلی و هند بلکه برای تمام بشریت حایز اهمیت خواهد بود.
این سری را میتوان بسیار و بسیار ادامه داد؛ ولی اجازه دهید؛ اکنون به روی یک خط اساسی تر تمرکز نمائیم.
دهلی جدید و بخصوص همین قسمت که منطقه بوگل قرار دارد؛ پارکها، مناطق سبز و سایه دار و سرد و مرطوب فراوان دارد و از آن گذشته مندیرها و عبادتگاههای اصلاً بیشمار را داراست.
چنین فرد که قطعاً بی ضرر و آزار است؛ تندرست میباشد و علایمی از معتاد بودن نیز ندارد؛ به فرض قحط بودن مطلق جای بود و باش دیگر میتواند؛ در هرکدام از آنها جای بهتر از این پیدا کند. اینجا به علت قیر بودن سطح جاده و سنگی و پر فلز بودن دیوارهای بلند دو طرف؛ بدترین، گرمترین، خشک ترین و نارام ترین جاست که نظیرش را در حوالی کمتر میتوان یافت.
اینجا به دلیل حداقل بودن جریان هوا تا دمهای صبح سرد نمیگردد؛ در حالیکه چند قدم آنسوتر پل پیاده رو هوایی بر فراز جاده عمومی هست و شبانه که خلوت میباشد؛ دههای نفر به گونهي تخت بامی روی آن میخوابند. با تأسف که عدهي قابل ملاحظه معتاد اند ولی تا جائیکه میگویند میان شان صلح و صفا بر قرار است!
این پسر چرا کم از کم آنجا نميرود؟؟!
قانونمندیها و تصادفات:
مسلماً 14 -15 سال پیش آمیزش مرد و زنی موجب شده که این طفل نطفه ببندد؛ قطعاً طی 9 ماه؛ دورهي جنینی او در رحم آن زن سپری گشته و سپس به دنیا آمده است؛ غالباً همان زن یعنی مادر اصلی تا 4 – 6 ساله گی او را تر و خشک و تغذیه و پرورش نموده تا استخوان سخت کرده است.
اینها قوانین اغلب تغییر ناپذیر در مورد رشد و رسش آدمیزاد است. اما این موجود در بحر ناپیدا کران تصادفها هم دست و پا میزند. منجمله تصادفهای اکثراً شوم برای این پسر حتماً واقع شده است. شاید از همان زمان نطفه بندی یا در مراحل بعد تر با تصادف محرومیت از پدر مقابل شده که میتواند به معنای محرومیت مطلق از خانواده به مفهوم وسیع کلمه باشد و الا در سرزمینی که به قول معروف «تخم پسر کیمیاست!» او که طفل زیبا و بی عیب و نقصی هم هست؛ ((دوران کودکی بهتری میداشت!))
به نظر میرسد که علاوه بر این تصادف نحس؛ تصادف از دست دادن مادر هم زود به سراغش آمده؛ شاید به سان یتیم؛ زیر دست اقاربی عقب افتاده و نامهربان یا مریض و فقیر و بد روز واقع شده و روحاً خورد و خمیر گردیده است.
در همه این مراحل متصوره به نظر نمیرسد که او یک تعلیم و تربیهي متعادل دینی و مذهبی دیده و به منبع و مرجعی امید و ایمان و توکل کسب نموده باشد.
اینها به نیروی عقیده و توکل از این مراسم و مناسک (به نظر بعضیها ساده و حتی دیوانه وار) بهره ميگیرند و برای ادامهي زندگي توشه روحی مياندوزند.

ممکن است با تصادفات شومتر گرفتار آمدن به تجاوزات و ستمها بر جسم و روح خویش از ناحیهي زنان و مردان دیگری هم مواجه شده باشد که موجب رم کردن نهایی اش از جامعه و تنظیف و تطهیر تن و بدن و سر و صورتش گردیده است...
معلوم است که دست یافتن به دانشها که اصلاً متأخر و معاصر اند؛ در حدیکه بتوانند به زندگي ی بشری معنا و هدف و دینامیزم و زیبایی.... بدهند؛ برای همچو کودکان و اطفالی؛ پر عنقاست و «نخود سیاه»؛ و لذا آنچه بسا خلههای روانی را پر و به بسا از تشوشات و تروماها و آسیب دیده گیهای روحی التیام ميبخشد؛ عقیده و ایمان و امید و توکل و توسل مذهبی است.
کسی گفته است: «آنچه یکی دو نفر باور دارد؛ ديوانگي است ولی عین چیز در حالیکه باور عمومی باشد؛ مذهب است!»
میتوان حدس زد که این سخن نسبت به مذهب خصمانه است و جهت نفی کننده دارد. اما مسلم است که گویندهي آن؛ در مذهب هم قواعد منطقی و چه بسا علمی را انتظار دارد. ولی علم و مذهب هرگز و ابداً به هم نمیرسند؛ چرا که خاستگاههای آنها قطعاً متفاوت است و هر دو در دو خط موازی حرکت مينمایند که هیچگاه قرار نیست همدیگر را قطع نمایند.
ولی بلافاصله باید قید کرد که هدف از مذهب؛ فقط تدابیر و تکیهها و تسلیها و بیمها و امیدها و تبشیرها و تنذیر..ها و مراسم و مناسک بر پایی و تعمیمی ی آنهاست که بشر مغروق در بحر تصادفات بی سر انجام؛ برای خویش فراهم نموده یا برگزیده است و از معصومیت طراز اول بر خور دار میباشد.
اما بدبختانه ارباب غرایز حاکمانه و غارتگرانه همیشه بر مذاهب و ملجاهای ایمانی و متکاهای روانی تودهها و مراسم و مناسک آنها دستبرد زده و ایدئولوژیها یا سیستمهای نظرات تأمین کنندهي حاکمیتها و امتیازات ظالمانه و ضد بشری و ضد طبیعی ی خود را در پوشش معتقدات مردمان ساده در ميآورند.
بنده شاید ده هزار صفحه نوشتههای ضد مذهبی خوانده و کم ازکم یکهزار ساعت برنامههای رادیو تلویزیونی ی ضد مذهبی استماع نموده باشم و نیز در همین حدود آثار کتبی و دیداری و شنیداری ی مذهبی ی ماهیتاً ایدئولوژیک و حاکمانه.
درک و برداشت نهایی اساسی ی من از همه؛ این بوده و هست که آنها قریب تماماً پشت و روی یک سکه اند و به عین هدف یعنی محکوم و مرعوب و مشوش و مضطرب نگهداشتن تودهها خدمت مينمایند.
آنچه تودههای وسیعی باور میکند؛ با آنکه نزد فرد و افرادی در سرزمین دیگر و فرهنگ دیگر ديوانگي هم شمرده شود؛ به ساده گی و با عدم احساس مسؤولیت قابل تخطئه و تحقیر نیست.
این به اصطلاح جنون و ديوانگي؛ در کنه و ماهیت و منبع و مقصد اصیل خود؛ کمال یک خردمندی است و دلیل قاطع ساینتفیک این مدعا همین است که سوای بشر؛ هیچ موجو حیه ای دیگری نتوانسته و نميتواند فرهنگ مذهبی پدید آورد و با ایمان و توکل و توسل و بیم و امید؛ وحشت «شمشیر داموکلس» تصادفهای شوم را که مداوماً بر سر خود و فرزندانش احساس و دریافت مينماید؛ ضعیف و خفیف و در خور تحمل بسازد.
یک باور و فرهنگ مذهبی ی با نیرو و جذاب و یقین آفرین و امید دهنده میتوانست این پسر آسیب دیده و از جامعه و محیط و ماحول بیزار شده را در مسیری متفاوت استقامت دهد و هنوز امید اینکه مذهبی بتواند او را تغییر دهد و به جامعه و زندگي نورمال بر گرداند؛ کاملاً از میان نرفته است.

پسرک در ترق گرمی ی ظهر اوج تابستان؛ در سمت دیگر جادهي مورد نظر؛ که صرف سایهي مختصر یک درخت بر آن افتاده؛ خویشتن را فشرده ساخته است.
(به آرزوی آنکه این مفاهیم اساسی ی بشری را بتوانم با نمونهها و تصاویر و موارد استنادی محکمتری سره و صریح بسازم. تا دیدار دیگر!)
-------------------------------------------------
رویکردها:
(1) – آرزومندم هیچگاه ناگزیر نشوم منبع و مأخذ این حرفها را برملا نمایم.
(2) - در فرهنگ کهنسال ما سخن از شش جهت ميرود که عبارت است از: شرق – غرب – شمال – جنوب – بالا و پایان. مگر پس از اینکه بعد زمان به شناخت در آمد و مفهوم «فضا – زمان» توسط آینشتاین وارد علم فیزیک گردید؛ باید از هشت جهت سخن گفت که عبارت میشود از: شرق – غرب – شمال – جنوب – بالا _ پایان – گذشته – آینده.
(3) - عجالتاً به دلایلی مأخذ نميدهم ولی علاقه مندان ميتوانند اصل و منبع آن را توسط ایمیل از بنده مطالبه فرمایند.
محمدعالم افتخار