اینجا کربلاست آمیزه ای از کرب و بلا، خمخانه خیمه ای که محبان خاندان نور در ان به شراب طهور اشک و عزا دعوت شدهاند اینجا زمین گرد نیست. دنیای همه شش گوشه است. و این منم ساکت و دلگیر، بسته یه زنجیر، مسافر سفر بلند شب تقدیر- شب ظلمتی که نور، تنها از اختران امامت میگیرد- که در اشتیاق روز چشم به افق طلوع دوختهام و انتظار میکشم. وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک میجوشد، میلرزد، میسوزد و خاکستر میشود. اشک شدهام برشهید بی سر، بر خواهر مضطر، برشیرخوارهٔ بی شیر، بر دختر سه سالهٔ بی مَعجر، بر علمدارِ بی دست و عَلَم، بر صاحب مَشکِ بی آب! صدای هق هقم از حوالی دشت خون خورده و از کنار قربانیان عشق به سوی ابدیت میتراود. اینجا قلبها هم به سمت کربلا مایل شدهاند. قدم قدم راه آمدهاند. و اینک از روز تیغ تا امروز، چهل بار آفتاب داغ بر کربلا تابیده و صحرا غمین شدهاست. همه رخ به سوی محبوب دارند و از جان سلام میدهند: سلام بر حسین که عشق است؛ و عشق آگاهی بی واسطه است و من عشق را نمی آگهم که عشق من را می آگاهاند و اینست اتحاد عشق و عاشق و معشوق، و این است سرانجام دانایی. عقل مارا از کربلا رفتن منع میکند و علم منظره سربریدن عشق را مکاشفه میکند و عشق رقص کنان به کربلا میرود. عشق، دست و پای عقل را میبندد به زنجیر جنون. عشق روشنانی دانش را تاریک میکند تا جلوه معشوق بر عاشقان فراهم آید. همه عاشقان، حسین اند. تمام ابرهای جهان بر حسین میگریند.
یا حسین تو شراب خداوندی که چهره عاشقان را گلگون میکنی. تو غرامت سنگین انسان برای ملاقات با خدا هستی. مردی که بر کرانههای تاریخ ایستادهای، در سپیده دم اهورایی انسان، در فلق اشراق، در تماشاگه راز، مردی با ابروانی از هیبت و شانههایی از شکوه، مردی با پیشانی بلند خدایی، مردی از قطب حقیقت، از شمال شهادت، از قعر غیب، مردی از بطن الهی، صنمی از صمد، صمدی جلوه کرده در صنم، واسطه ای از کران تا بیکران؛ و این تمثیل خداوند است در مجسمه بشر، مردی که با خونت درخت حقیقت را آبیاری میکنی.
آنجا که چشم توست شهابهای خاکستر شده و ستارگان فرومرده شفا میگیرند و هرجا که نظر میافکنی رویشگاه جاویدان گیاهان میشود و من در این میان ذره ای هستم که از دورترین کهکشانهای حیات به جاذبه خورشیدی چشمان تو گرفتار آمدهاست. ولایت تو بر مخلوقات ولایت خداست یعنی همه ذرات عالم از پای تا سر، بقایشان بر جذبه عشقی است که آنان را به سوی تو میکشد اما خود از این جذبه بی خبرند.
ای صبح مرصع پرچمها و خیمهها، ای سحرگاه سحرآلود نیایشها و نالشها، ای کرشمه سوزان نگاهها، ای محفل عاطفه در سراپرده مهربانی، ای تبسم نیلوفر در تماشاخانه طلوع، ای لهیب فروزان عشق در خیمه مجلل صبر، ای همهمه مزگان در تولد اشکها، ای اضطراب گلوها در امواج بغضها، ای اندوه حنجرهها در وداع آوازها
پدر و مادرم فدای فداکاری ات ای بلندمرتبه مرد! پدرت از قلب تخته سنگها برای قومی آب جاری کرد که فرزندان تو را لب تشنه بر شنهای تفتیده جاهلیت دواندند و کودکان کوچکت را به اسارت رملها و بادیهها بردند. همه اشکهایم بَر خَیِ شانههایت که نخل قحطی زدگان قبیله انسان است.
میخواهم پوپکی باشم و به جستجوی تو همه بادها را بپیمایم، اشکی باشم و شبی از دیدگان تاریخ فروریزم. دوست دارم گریستن را در آستانه باغی که با نرگسهایش عطر نگاه تو وزیدن میگیرد و آهی را که در آیینه تصویر تو گم میشود. دوست دارم ابر بودن را در آن چشماندازی که آبشار تو قامت برافراشته است و پروانه بودن را در آن گلزاری که لالههایش لبخندهای تو را ماننده اند. خوش دارم هنگامیکه من نیز به خاک و خون خود میغلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا بتو و به خدای تو سیراب کنی و من آهسته به تو بگویم "هل وفیت؟"