روز هشتم فبروری (اولین خانهٔ افتخار) (FIRST PRIDE HOUSE) در مشهورترین تفریحگاه برتش کلمبیا به نام ویستلر تحت شعار ( WELCOME THE WPRLD.S GAY AND LESBIAN) (به لیزبیان جهان همجنسبازان خوش آمدید) گشایش یافت.
در این جشنواره، زوجهای همجنس از نقاط مختلف جهان حضور یافته بودند. با برگزاری برنامه و اجرای مسابقات زوجهای همجنس تبارز برتری نسبت به همدیگر میکردند و در نهایت از سوی داوران مسابقه توصیف شده و جوایزی به آنها اهدا میگردید.
در این جشنواره که تا بیست ویکم مارچ ادامه پیدا کرد. علاوه بر همجنسبازان افراد غیره نیز برای تماشا حضور داشتند.
در هنگام اجرای مسابقات المپیک معیوبین نزدیک هتل ویستلر همراه نامهنگار چینی خانم" کیم" بودیم که عدهای از هموطنان افغانی با کیفیت خاص همجنسبازان مذکر را تماشا میکردند در این هنگام زوج لیزبیان با موهای سیاه نیمه طلائی رنگ نزدیک شده به فارسی و لهجهٔ ایرانی گفت (بچهها ره دیده، دلهای بچه بازهای اوغان باغ باغ واز شد) من با شنیدن این جمله خود را نزدیک آنها رسانیده تقاضای مصاحبه کردم اما آنها حاضر به مصاحبه نشدند. به هر حال کارت ویزیت خود را به آنها دادم و گفتم اگر مایل بودید با من تماس بگیرید تا با شما مصاحبه کنم آنها کارت مرا گرفتند و با گفتن (بای) رفتند.
بعد از گذشت بیست روز، در ایمیل خود نامهای دریافت کردم که آنرا بدون کم و کاست خدمت شما هموطنان قرار دادم.
برادری ژورنالست امان معاشر سلام!
از من تقاضای مصاحبه نموده بودید من بدون سوال شما قصهٔ خود را بیان میکنم. در سال ۱۹۹۳ که هفت سال داشتم در شهر کابل زندگی می کردم زندگی ما خوب نبود همه طرف جنگ بود پدرم از بیکاری وغم همه روزه چرس می کشید و مادر مریضم را لت و کوب میکرد و شب وروز مادرم به گریان بودو ما هم همراه مادرم گریه میکردم من از آنزمان تصمییم گرفته بودم که زن کس نمی شم هر روز در کابل راکتباران بود، خاله من هم همراه ما زندگی داشت . روزی او خمیر را بخاطر پختن به نانوا برده بود همان روز برنگشت بعد از یکهفته مرده خاله ام را از شفاخانه یافتیم که بوی گرفته بود و آنرا آورده به کمک شش نفر گور کردند گفتند که به او تجاوز شده است . بدن خاله ام سیاه و کبود شده بود من خورد بودم نیز میترسیدم که دختر استم و مه هم کدام روز مثل خاله ام میشم یکهفته بعد مادرم از بی دوایی ،گشنه گی ، غم وتهدید پدرم وفات شد. نداستم چگونه مادرم را گور کردند بخاطر که جنگ بود . دو روز بعد پدرم من ویک خواهر دیگرم به پاکستان آمدیم. در آنجا مدت پنج سال را به مشکلات و ناداری خواری وپریشانی گذشتاندیم. روزی دیدم که پدرم بچهٔ که به سن وسال من در حدود ۱۲ ساله بود در خانه آورد او بچه گریه میکرد وشب را با اوبا عمل بد گذشتاند. نفرت من نسبت به پدرم زیاد شد . بعد از پنج سال ما را ملل به غرب آورد . وقتیکه در کشور آرامی آمدیم همه چیز برای ما آماده بود من وخواهرم در مکتب رفتیم و در س می خواندیم. وپدرم دوستان افغانی پیدا کرد . زیاد تر وقت خود را با آنها می گذشتاند و چرس میکشید وشراب می نوشید وبلاخره دولت حقوق پدری را از پدرم گرفت و ما را به یک فامیل خارجی تسلیم کرد. آنها مهربان بودند از لباس وخوراک ما مواظبت نموده به درسهای ما کمک میکردند. بعد از گذشت دو سال که ۱۵ ساله بودم روز خبر آمد که پدرم در شفاخانه است وآرزو دیدن مرا دارد من با فامیل خارجی که در خانهٔ آنها بودم رفتم .پدرم روی بستر شفاخانه خواب بود ونرسها از او پرستاری مینمودند . نرسها نامهای ما را میدانست ولی پدرم از سخنزدن مانده بود. همینکه دست من بدستش رسید با پنجه های کمزورش دستم را فشار میداد و از چشمانش اشک میرفت، چیزی می خواست بگوید. اما نمی توانست من وخواهرم هم گریه کردیم . یک هفته بعد از راه مکتب خودم دیدن پدرم رفتم ولی آنرا نیافتم و ادارهٔ شفاخانه گفتند که وفات نمود. من از آنها آدرس قبرستان راپرسیدم برایم گفت ( پدرت قبل از مردن موافقه نموده بود که مرده آنرا بسوزاند ما مطابق به قانون آنرا به ادرهٔ مربوط سپردیم)
یک شب وروز گریه کردم نان خورده نتوانستم زندگی افغانستان یادم می آمد. فامیل که من در آنجا زندگی میکردم نهایت با مهربانی با ما برخورد میکرد. مرا نزد داکتر روانشناس بردند. تا راهنمایی به تداوی روحی شوم. آن فامیل من و خواهرم را هر روز یکشنبه به کلیسا می بردند تا دوعا بشنوم مدتها گذشت کلان شدیم . در جای مصروف کار شدم. در آنجا با خانم افغان معرفی شدم که از شوهر شرابی و بچه باز خود جدا شده بود . وقتها را با هم می گذشتاندیم . رابطه ما چنان نزدیک شد، دیگر نتوانستیم بدون همدیگر زندگی کنیم همکاران ما ارتباط ما را جنسی فکر میکردند. بلاخره روزی ما با همدیگر به اساس احساس ونیاز ارتباط جنسی نمودیم برای ما خوش گذشت و ما با استفاده از قانون با همدیگر عروسی نمودیم ابتدآ من در آغوش او خود را در اغوش مادرم آسوده فکر میکردم. با گذشت زمان علاقه جنسی حیات ما را تغییر داد. ما از همدیگر خوش استیم خواهر من ابتدا نا راضی بود وحالاعادت کرده مرا رنج نمی دهد. اولاد های همسر من مرا بنامم صدا میکند.این بود قصه من برادر خبرنگار .عکس مرا چاپ و نشر نکید)
خواهر درد دیده!
نامهٔ شما را طوری که بود نشر کردم از اینکه مرا برادر خطاب کردهاید چند کلمه برای شما به عرض می رسانم.
- عمل انجام یافتهٔ شما از روی نفرت بوده است. شما آیندهای در پیش دارید که سرنوشت خواهر شما نیز با او گره خورده است. شما باید به خاطر سرنوشت خواهرتان که دوستش دارید کمی بیاندیشید.
- از اینکه مادر بیچاره و خالهٔ مظلوم شما بر دلهای شما، خواهر مهربانتان و فامیلهای تان داغ گذاشته و فوت کردهاند با شما ابراز همدردی کرده و خود را در غم شما شریک میدانم و برای شما صبر جمیل آرزو میکنم.
اگر پدر شما بعد از فوتش سوختانده شده، لابد نخوانسته که شما بعد از مرگ عذاب پرداخت پول قبر را بکشید به هر مذهبی که باشید به حقش دعا کنید.
- اگر کلیسا رفتید و دعا شنیدید کار شماست.
- رابطه خود را با همسر همجنستان به رابطهی خواهر و مادر تبدیل کنید.
- همجنسبازی در تمامی مذاهب ناپسند خوانده شده و علم پزشکی نیز آن را مضر دانسته است.
- در صدد ازدواج با یک مرد باشید تا دختر زیبایی به دنیا آورید و آرزوهای مادر نامرادتان را که در وجود شما می پروراند، عملی کنید تا روح مادرتان از شما شاد شود.
- در پایان اگر مایل باشید میتوانم شما را به دانشمندان خوب هموطن معرفی کرده تا با شما مشورت کنند و شما را راهنمایی کنند.
خبرنگار: امان معاشر