گرامیداشت سال جهانی مولانا جلال الدین محمد بلخی
ابراهیم ممتاز گفت : خواستگاه مولانا بیهیچ تردیدی سرزمین مقدس خراسان است.
ابراهیم ممتاز محقق، پژوهشگر ادبی و استاد دانشگاه ضمن بیان این مطلب به ستاد خبری کنگره بزرگداشت هشتصدمین سال تولد مولانا گفت:در تمام تذکرهها و کتب تاریخی به بلخی بودن وی اشاره صریح شده و در این امر هیچ محقق ایرانی و خارجی تردیدی ندارد.
ممتاز افزود: بلخ چنانکه همه میدانیم به مانند شهرهای بخارا، سمرقند، غزنین، هرات و دیگر شهرهای خراسان وسیع و پهناور، در قرنهای پنجم، ششم و هفتم، شهری از شهرهای خراسان بزرگ محسوب می شده و البته خراسان آن زمان نه به اندازه خراسان فعلی که چند برابر بزرگتر و وسیعتر بوده است.
این عضو هیأت علمی دانشگاه تصریح کرد: خراسان فعلی و بخش وسیعی از کشورهای تازه استقلال یافته ترکمنستان، ازبکستان، تاجیکستان و تمام خاک افغانستان، بخشی از خاک پاکستان و سیستان که آن زمان نیم روز خوانده می شد همه و همه خراسان بزرگ را تشکیل میدادند.
این استاد دانشگاه که کتاب گزیده های زیبای ادب فارس را نیز زیر چاپ دارد تأکید کرد: وقتی دولت سامانیان در قرن پنجم قدرت خود را از دست داد و دو دولت ترک یعنی غزنویان و سلجوقان، بر بیشتر قلمرو ایران حاکم شدند برای کسب مشروعیت، خود رابه مرکز خلافت بنیعباس نزدیک کردند تا بتوانند بر سرزمین ایران حکومت داشته باشند.
ممتاز گفت: این نزدیک شدن به مرکز خلافت خراسان و نواحی عراق را به یکدیگر نزدکتر کرد. البته عراق، مرکز، غرب ایران و نواحی آذربایجان تا قفقاز را شامل می شد. گفتگوی هممیهن با بیستو دومین نواده مولانا
هممیهن - شیوا زرآبادی: برای ورود به خانهای در بالاترین نقطه تهران جایی که دیوارهایش پوشیده از عکسهای سماع و تابلوهای خوشنویسی اشعار مولاناست از سر در «یا حضرت مولانا» باید بگذریم تا فردی از بیستودومین نسل نوادگان مولانا را ببینیم. زن ۵۸سالهای که حس جوانی از او میبارد آرام و شمرده صحبت میکند و در شروع هر کلامینفسی عمیق میکشد.
انگار الساعه اشکهایش سرازیر میشود. صدای آواز شجریان در پس زمینه صحبتهای ما در کنارهمه اشیای چیده شده در خانه که نشانهای از سماع و مولانا دارد، احساس معنوی فضا را بیشتر میکند.
«اسین چلپی بایرو» برای شرکت در همایش سه روزه برای اولین بار به تهران سفر کرده و با اینکه شب قبل از گفتوگوی ما در ترافیک پمپ بنزینها گیر کرده اما میگوید: «هر چه در ایران دیدهام عشق و محبت بوده است.» خانم اسین فارسی صحبت نمیکند.
گفتوگوی ما با کمک کسی که خود را درویش مولانا معرفی میکند ترجمه میشود. با خانم اسین ساعاتی قبل از پرواز برگشت به ترکیه صحبت میکنیم.
● خانم اسین ابتدا از خاندان چلپی بگویید؟
من نسل ۲۲ حضرت مولانا هستم . همانطور که میدانید بعد از حضرت مولانا جلالالدین محمد، پسرشان حضرت سلطان ولد و پسر حضرت سلطانولد،اولوعارف چلپی طریقت مولویه را بنا کردند.
● منظور از بنای مولویه از نظر این دو بزرگوار این بوده که آنجا به حالت یک مدرسه و یا مرکزی مثل علوم دانشگاهی قدیم باشد تا افکار حضرت مولانا از بین نرود و نسلبهنسل این آرا و اندیشه انتقال پیدا کند.
اولین مدرسه در شهر قونیه یا آناتولی تاسیس شد. حضرت سلطان ولد ریاست اولیه این مرکز را بر عهده داشتند و بعد به پسرشان نسل به نسل رسید. بعد از تغییر حکومت درسال ۱۹۲۵در ترکیه، مولویخانهها و تکیهها بسته شدند.در آن زمان ریاست و شیخی مرکز با پدر پدربزرگم حضرت عبدالحلیم چلپی بوده است.
نزدیکترین مولوی خانه در ترکیه مولویخانه حلب در شهر حلب بود که در این موقع پدر بزرگ من باقر چلپی ریاست و شیخی مولوی خانه را عهدهدار بودند.
بعد از اینکه باقر چلپی پدر بزرگم فوت کردند. بزرگان فامیل به پدرم جلالالدین باقر چلپی ریاست و شیخی مولوی خانه حلب را اعطا کردند. بعد از وفات پدرم یگانه برادر من فاروق همدم چلپی بزرگ معنوی ما محسوب میشوند. از زمان بسته شدن مولویخانهها در حلب سمتها دیگر معنوی شد تا رسمی. در ان زمان مقرری به عنوان مقام چلپی برای ایشان در نظر گرفته شد.
آن زمان حکومت ترکیه بر تمام وقفها دست گذاشته بود و این مولوی خانهها که بیشتر موقوفه بودند از دست رفت. الان برادرم فاروق بزرگ معنوی مولویه است. حسامالدین چلپی شاگرد مولانا بوده اما خیلیها این اشتباه را میکنند و فکر میکنند این شخص پسر مولانا بوده است.
اما بعد از حضرت مولانا پسر ایشان به حسامالدین مقام چلپی و شیخیت را میدهند. همان طور بعد از ایشان به تمام فرزندان ذکور و پسر مقام چلپی اعطا شد و بعد از این که قانون شناسنامه و انتخاب نام فامیل صادر شد این افراد به اسم چلپی شناسنامه گرفتند.
● چه تعداد از نوادگان حضرت مولانا در قید حیاتند؟
این خاندان خاندان بزرگی است. خانواده من که پدرم بیستودومین نسل حضرت مولانا بودند پنج نفرند. چهار خواهر و یک برادر.
● خانواده چلپی اکنون بین مردم ترکیه احترام خاصی دارند؟
خدا را شکر بله. حکایتی میگویم که جواب من است. یک روزی حضرت مولانا و سلطان ولد در قونیه راه میرفتند. همه به حضرت مولانا عرض ادب و تعظیم میکردند.
سلطان ولد از این مساله خوشش آمده بود حضرت مولانا چون به سر درون آگاه بودند این را میفهمند و به سلطان ولد میگویند: خوشت آمده از رفتار مردم. سلطان ولد میگویند بله. چون معمولا احترام به عرفا توسط مردم بعد از وفات شان بیشتر میشود و قدر و قیمتشان به مردم آشکار میشود، وقتی شما زنده هستید و چنین عشق و احترام و ارادتی را میبینید من خیلی خوشحال میشوم.
حضرت مولانا میفرمایند: من این تعظیم و دوست داشتن را هدیه میکنم به تو و به خانوادهات و به نسل تو، از همین رو است که من به مخلوقات تعظیم میکنم و به آنها عشق میورزم.
بعد از دورهای که مولوی خانهها بسته شد الآن خاندان چلپی از طرف دولت حمایت میشوند؟
از نظر من بله. چون پیام حضرت مولانا صلح و دوستی و فرهنگ و اندیشه ناب است. به دلیل اینکه ما میراث داران بدی نیستیم و سعی میکنیم ادامه دهندگان خوبی باشیم خدا را شکر بله از نظر معنوی این احترام و همکاری از طرف دولت وجود دارد.
● در خاندان شما یادگار ویژهای از مولانا به جا مانده که مختص خانوادهتان باشد؟
اجداد ما چلپیها فکر کردند که مولانا به تمام دنیا تعلق دارد نه به ما بنابراین تمام اشیا باقی مانده از حضرت مولانا توسط بزرگان خاندان چلپی به تربت حضرت مولانا داده شده و در آنجا نگهداری میشود.
● خانم اسین چه قدر خود شما وفرزندانتان با اشعار و آرای مولانا آشناهستند؟
همانطور که در خانوادهای که اکثرا طبیب هستند از طب صحبت میشود در خانواده ما هم از حضرت مولانا و افکار حضرت مولانا صحبت شده و میشود. خدا را شکر ما درک کردیم، ما فهمیدیم و شنیدیم .خدا را صد هزار بار شکر که بچههای ما این را میفهمند.
و من هم تمام سعی ام براین است با اینکه زمانهها فرق میکند جنبه مادی و معنوی زندگی را با تفکر حضرت مولانا در یک جهت بیاورم و کنار هم قرار دهم آن طور که حضرت مولانا در پیامهایشان دادهاند.
● از چه سنی با مولانا آشنا شدید؟
از تولد. در خاندان ما بعد از این که به دنیا میآییم از حضرت مولانا گفته میشود. ما معتقدیم گوهر و جواهری بی همتا را در دستانمان حمل میکنیم که نمیتوان هیچگونه ارزش مادی برای آن متصور شد گوهری کاملا یگانه و بی بدیل و آن جواهری که دست ماست این است که خون حضرت مولانا در رگهای ماست و این گوهر گرانبها را نباید با هیچ گونه نفسانیتی ادغام کرد. انشاالله همانطور که نسل به نسل به ما رسیده باز هم ادامه یابد .
● مثنوی را به فارسی میخوانید؟
البته مثنوی شریف را ترکی میخوانم.اما وقتی فارسی خوانده میشود چون یک پیوند قلبی و ارتباط معنوی با اشعار برقرار میکنم آن را میفهمم.
البته خالصانه بگویم وقتی مثنوی را به فارسی میشنوم حس آن و درک آن در درونم طور دیگری است و عشق من نوع دیگری به جوش میآید.
● تا به حال سعی کردید فارسی را یاد بگیرید؟
فارسی را کمیمیفهمم اما نمیتوانم حرف بزنم. البته بعضی از ابیات را به فارسی میخوانم.
● امروز شما در برنامه دانشگاه تهران به نشانه تشکر از آوازی که استاد شجریان از مثنوی خواندند نشانی را اعطا کردید در ترکیه هم خوانندگانی هستند که مثنوی را به آواز بخوانند؟
نه خیر به این سبک نداریم و از این که دیشب استاد شجریان بدون آمادگی قبلی از حضرت پیر خواندند بسیار سپاسگزارم .
● اگر بخواهید به حضرت مولانا نزدیک شوید چه کار میکنید؟
طبیعی است ما مثل شما آواز نداریم. اما من اول از همه به حضور پیر میرسم. کل خانواده ما مرتب در قونیه هستند . در آیینها و مراسم سماع که شکل دیگر مثنوی خوانی است شرکت میکنیم.
● شما در قونیه زندگی میکنید؟
من استانبول زندگی میکنم اما قونیه زیاد میروم. مادرم میگوید آخرسر من در کوچه و پس کوچههای قونیه میمیرم. روحم در قونیه است اما کارهایی در استانبول دارم که باید انجام دهم.
● برای ماندگاری این خاندان دین خودتان را چگونه ادا کردید؟
به نحو دیگری جواب میدهم . همین عشقی را که در تهران دیدم. همین محبتی را که در چشمان میزبانانم دیدم این نوید را میدهد که انشاالله موفق بود ه ایم . اما آرزو میکنم در این راه بیشتر خدمتگزار باشیم. این عشقی که در این سه روز دیدم به خاطر من نبوده به خاطر خونی است که از حضرت مولانا در خون ما جاری است .
● خانهتان مثل این خانه پر از عکسهای سماع و حضرت مولاناست؟
بله طبیعی است که در منزل ما خطها و تابلوها و سماعها است.
● خطها به فارسی است؟
بله اما برای من ظاهر مهم نیست و شکل مهم نیست. اما آن معنویت و قلب و هسته درونی برای من خیلی مهمتر است.
● شغل شما چیست؟
من قبلا در جایی که خودم درس خواندم در قسمت اداریاش کار می کردم و الان قائم مقام بنیاد بینالمللی حضرت مولانا هستم که با کل دنیا در ارتباطند. این مرکز ریاستش با برادرم است و من معاون ایشان هستم. در دانشگاه قونیه هم سخنگوی مرکز پژوهشی مولانا هستم.
● خاندان شما همه در کار بنیاد و در اشاعه طریقت حضرت مولانا هستند؟
بله به دلیل این که ما از این مرکز هیچ عایدی نداریم. این مرکز برای مردم دنیا خدمت میکند. خانواده ما مثل دیگران کارهای دیگری را انجام میدهند.
● آدمهای زیادی هستند در ترکیه که مولانا را بشناسند و در طریقت ایشان باشند؟
بله. البته همانطور که حضرت مولانا گفتند هرکسی به قدر تشنگیاش یار من میشود. من این را فقط در ترکیه و در ایران ندیدم. من این را در سیاتل، در اندونزی، در جزایر هاوایی و در خیلی از جاها که رفتم دیدم. و انشاالله هر روز این عشق بیشتر شود.
● تاثیر حضرت روی زندگی تان چه بوده است؟
هرچه در حضرت حق است در انسان هم هست و مهمترین آموزه من از مولانا این است که خودم را دوست داشته باشم زیباییها را دوست داشته باشم و سعی کنم زیباییها را ببینم.
انسان وقتی خودش را دوست داشته باشد با درون خودش آشتی کند زیباییها را میببیند و با همه در آشتی میشود. خواسته حضرت مولانا آرامش، عشق و صلح کل است و فکر میکنم دنیای الان تشنه چنین معرفتی است.
گفتوگوی بیل مویرز با کلمن بارکز
مولانا، بنیانگذار الهیات خندان
باشگاه اندیشه - ترجمه: رحیم نجفی برزگر
مسیر زندگی «کلمن بارکز» شاعر آمریکایی، ادیب و استاد دانشگاه، هنگامی عوض شد که روزی «رابرت بلای» شاعر و منتقد برجسته آمریکا مجموعهای از اشعار مولانا را که به طور استادانهای ترجمه شده بود به او داد و گفت: «این اشعار در این قفس بال بال می زنند. آنها را از قفس آزاد کن.» بارکز اشعار را مرور کرد و بیدرنگ شیفته حلاوت، عمق اندیشه، عرفان و معنویت شاعر و عارفی شد که در جهان اسلام به همان اندازه شهره است که شکسپیر در عالم ادب انگلیسی. بارکز دست به کار شد.
او با همکاری دوستی به نام «جان موین» که زبانشناس و استاد زبان و ادبیات فارسی بود کاری خطیر و اساسی را بر عهده گرفت و انصافاً بخوبی از عهده آن برآمد.
اکنون بارکز با انتشار بیش از پانزده مجموعه از اشعار و معارف مولانا جلالالدین رومی به انگلیسی، واسطه فیض شناخت این عارف بیبدیل و شاعر معنا برای انگلیسیزبانان شده است. بارکز که خود شاعری تواناست در حال حاضر در دانشگاه جورجیا به تدریس اشتغال دارد. متن زیر حاصل گفتوگویی است که آقای «بیل مویرز» روزنامهنگار مشهور آمریکایی با ایشان انجام داده و در مجموعه «زبان زندگی» منتشر شده است:
●مویرز: با ما از رومی سخن بگویید.
بارکز: جلالالدین رومی فرزانهای عارف بود که بین سالهای ۱۲۰۷ تا ۱۲۷۳ میلادی میزیست. او در وهله نخست یک معلم و مرشد بود. شعر و شاعری عرض بر جوهره معلمی آن مرد بزرگ بود. اشعار او بارقههایی بود که به ناگهان در محفل دوستان درویش مسلکش زده میشد و به فارسی نیز آنها را میسرود. مولانا سالک بود. سلوک یک معبر است؛ فضای بازی است که حادثه جانانهای در آن رخ میدهد. سالک خود را به خدا واگذاشته است. آدمی آنگاه که از صفات بشری میمیرد چیزی در او میشکفد.
رومی عارفی مسلمان بود. او صوفی بود اما از آنانی که دلی دریایی دارند. آنچه مولانا را مولانا کرده همین دل دریایی او و گشودگیاش به جهان پر رمز و رازی بود که وحدتش می خوانند. ●مویرز: فقیهی به جامه عارفان درمیآید. چه چیز او را به این وادی کشاند؟
بارکز: دیدارش با شمسالدین تبریزی، آن مرشدی که شرق و غرب عالم را زیر پا نهاده بود تا یاری بیابد آشنا و همپایة خویش. میگویند: «شمس تبریزی روزی در مناجات، یار و همدلی از خدا خواست. ندا آمد: جلالالدین رومی که در قونیه میزید آشنای توست.» چنین بود که شمس رهسپار قونیه گردید و آنجا بر او رفت آنچه که رفت. منقول است که مولانا سوار بر الاغی افسار به دست میگذشت. شمس راه را بر او بست و پرسید: «کدامین بزرگترند؟ محمد(ص) یا بایزید بسطامی؟ مولانا گفت: محمد(ص). شمس در پاسخ گفت: پس چگونه است که بسطامی میگوید: سبحانی ما اعظم شانی! و حال آن که محمد(ص) میگوید: سبحان الذی اسری بعبده... اسرأ، ۱ و خود را بنده میخواند؟ مولانابه عمق پرسش شمسالدین پیمیبرد و بیهوش بر زمین میافتد. هنگامی که مولانا به هوش میآید پاسخی برای پرسش شمس یافته است. او گفت: بسطامی پیمانهای بر گرفت و آنگاه گمان کرد که دریا را سرکشیده است در حالی که محمد(ص) میدانست معرفت الله به نسبت ظرفیت آدمیان به تدریج بسط مییابد.»
آنگاه رومی و شمس به خلوت رفتند و روزهای متمادی به گفت و گو پرداختند. مولانا به شمس ارادت پیدا کرد. این ارادت، حسادت مریدان مولانا را برانگیخت، طوری که شمس را متواری ساختند. مولانا به دنبال شمس فرستاد. فقدان شمس بر تارهای دل مولانا زخمه زد و با این زخمه، زیباترین ترانهها و غزلیات از آن مترنم گردید. ●مویرز: مولانا بسیار پرکار بوده و هزاران بیت شعر سروده است.
بارکز: بله، تعدادی از آنها در قالب غزل گرد آمدهاند. من تاکنون توانستهام فقط ۴۰۰ غزل را به انگلیسی برگردانم. لازم است گروهی از مترجمان برجسته و اهل ذوق جمع شوند و این مهم را به سرانجام برسانند. ●مویرز: هزاران بیت شعر!؟ خلق آگاهانه معنا از صور خیال و کلمات را چگونه تعبیر میکنید؟ ما با انسانی طرفیم که هزاران بیت شعر سروده است!
بارکز: خوب، نگاه کنید ببینید شکسپیر چه کرده است. بعضی از افراد از چنان خلاقیتی برخوردارند که شگفتانگیز است. با وجود این، شعر برای او دلمشغولی درجه اول نبود. او میگفت: «شعر گفتن برای من همچون پاک کردن و آماده ساختن شکمبه گوسفند است. برای دل دوستان شعر میسرایم.» شعر برای او رشته اتصال و پیوند با دوستان بود. ●مویرز: میگفت «همچون پاک کردن شکمبه گوسفند»؟!
بارکز: همینطور است. شعر گفتن برای او مثل آماده ساختن شکمبه گوسفند و پختن سیرابی بود. او از سیرابی خوشش نمیآمد. میگفت: «دستم را در آن میگردانم و آن را پاک میکنم و میشویم و میپزم، زیرا دوستانم خوششان میآید.» بنابراین شعر گفتن حتی تا حدودی خلاف میل باطنی او بود اما او میدانست که آنچه از ذوق و قریحهاش میتراود برای دوستانش و مردم مفید میافتد. او این اشعار را تقریر میکرد و دیگران مینوشتند و ثبت میکردند. او گاهی نوشتهها را میدید و در آنها دخل و تصرف میکرد. او هیچگاه به عقب نگاه نمیکرد، دورها را میدید و به پیش میرفت. به گمان من او باید در دوازده سال آخر عمرش هر روز به طور متوسط دوازده تا چهارده بیت گفته باشد.
●مویرز: و این شعرها از حالت جذبه و خلسه منبعث میشد؟
بارکز: بله و به گمان من این حالت در او مداوم بود. او براحتی از سرودن غزلی در ستایش پروردگار به حل اختلاف چند روستایی بر سر مرغی و یا حد و حدود زمینی منتقل میشد و به همین ترتیب از مسایل حقوقی و فقهی و اخلاقی منصرف و به سرودن غزل میپرداخت. ●مویرز: مخاطبان او چه کسانی بودند؟
بارکز: مخاطبان او عمدتاً مردم جامعهای بودند که خود عضوی از آن بود اما گاهی نیز خواص را مخاطب میساخت. او در این موارد لحنی متفاوت و بعضاً متضاد دارد. او به عدهای میگوید که منطقی و سنجیده باشند و به عدهای دیگر میگوید زنجیر عقل را بگسلند و دیوانگی پیشه کنند. او از آن گونه معلمان و مربیان بود که با هر کس به اقتضای ظرفیتش سخن میگفت. شعرهای او خاص و عام است. او در جایی گفته است: «این اشعار را برای اخلاف معنوی خودم میسرایم.» ●مویرز: شما این همه ترجمه از اشعار مولوی دارید و با وجود این، ما خیلی کم از او شنیدهایم.
بارکز: بله، من خود فارغالتحصیل رشته ادبیات از دانشگاه کالیفرنیا، برکلی هستم و در دانشگاه شمال کارولینا، چپل هیل درس خواندهام، اما متاسفانه هرگز نام مولوی به گوشم نرسیده بود تا این که در سال ۱۹۷۶ رابرت بلای مجموعهای از اشعار او را به دستم داد و گفت: «این اشعار در این قفس پرپر میزنند، آزادشان کن.»
●مویرز: و شما از آن زمان مشغول ترجمه آنها بودهاید؟
بارکز: هفده سال است که مشغول ترجمه آنهایم، از صبح کله سحر به وارسی ترجمههای دقیق و لفظی اشعار مولانا میپردازم و آنگاه آنها را به زبان انگلیسی مطلوب و درخور فهم آدمیان امروز برمیگردانم. ●مویرز: از آنجا که مولوی در آمریکا آن طور که باید و شاید شناخته نیست آیا امیدی میرود که از اشعار او استقبال درخوری صورت بگیرد؟
بارکز: نمیدانم و در بند دانستن آن هم نیستم. من فقط هر سپیدهدم برمیخیزم و بر روی شعرهای او کار میکنم. من مثل یک مورچهام و نمیدانم مورتپه چه میکند.
●مویرز: از شما شنیدهام که گفتهاید فهم جهان اسلام بدون مولانا مانند فهم جهان غرب بدون شکسپیر است و این ممکن نیست.
بارکز: بله، نقش مولانا همچون نقش شکسپیر است. او نماد آزادی خیال و قدرت خلاقیت است و البته نقش او در جهان اسلام برجستهتر از نقش شکسپیر در جهان غرب است. ●مویرز: چگونه یک انسان غربی که نگاهی علمی دارد و توسط فنآوری محاصره شده است میتواند به فهم اشعاری از این دست راه یابد؟
بارکز: من فکر می کنم که همه آدمها واجد جوهره حیرت و جذبهاند. ما همه، آناتی را تجربه کردهایم که رنگ و بوی جاودانگی و کیهانی داشتهاند. ما نمیتوانیم این آنات و تجربیات را انکار کنیم. می توانیم؟ من که نمیتوانم. ●مویرز: از جذبه و حیرت سخن به میان آوردید. ممکن است قدری توضیح دهید؟
بارکز: وقتی کودکی هفت هشت ساله در شاتانوگا بودم، آفتاب طلایی رنگ غروبهای آخر بهار خود را به لب پشتبامها میکشید. این حالت در حدود ده دقیقه دوام داشت. میدانید که درباره چه صحبت میکنم؟ ●مویرز: بله.
بارکز: در این لحظههای طلایی من دستانم را بغل میکردم و زل میزدم و همه چیز را فراموش میکردم تا این که مادرم سر میرسید و مرا به آغوش میکشید. میگفتم: «مادر، دوباره همانطور شدم.» میگفت: «میدانم، عزیزم» بعد بزرگ شدم، ولی آن حال تداوم یافت.
حکایت جالبی از مولوی در همین زمینه نقل میکنند. یک روز مولوی از بازار زرکوبان در قونیه گذر میکرد. در میانه بازار چرخی زد. موسیقی کوبش چکشها به او الهام داده بود. دچار جذبه شد، چرخی خورد و به زمین افتاد، اما خودش میگفت: «من نیفتادم، بلکه به آن پاره غیبی وجود خویش واصل شدم.» ●مویرز: در این داستان عینیتی نهفته است که به جهان متعین باز میگردد.
بارکز: خوب، همه شعرهای مولوی مربوط به حالت جذبه و حیرت نیست. بعضی از آنها به امور عملی و اجتماعی مربوط میشود. در جایی میگوید: «اندیشه و تأمل از صفات خداوند است.»
یکی از اصحاب رسول(ص) نزد ایشان آمد و گفت: «نمیدانم چرا در چنگ سود و سودا دایم گرفتار میآیم؟ گویی جادو شدهام. سخن سیم و زر هوشم را میرباید و خوابم نمیبرد.» رسول(ص) گفت: «پیمان ببند در هر سودایی سه روز تامل کنی. تامل از صفات خداوند است. استخوانی به پیش سگ مینهی، بو میکشد که آیا خوردنی است. تامل کن و با شامه حکمت بو بکش، آنگاه عزم کن.
آفرینش خرامان و آهسته به وجود آمد. شش روز. حال آنکه خداوند میتوانست بی مدد روز و شب، با یک امر «باش» همه را به حضور بخواند. آدمی به چهل و پنجاه و شصت سالگی ذره ذره میرسد و کمال مییابد. پروردگار میتوانست همه پیامآوران را یکباره بفرستد و در لحظهای آنها را در جایی گرد هم آورد. مسیح به مرده فقط گفت برخیز، اما آفرینش به تدریج گشوده میشود، همچو موجی که به صخره میشکند.
آرامش و پیوستگی، ما را الهام میدهند که همچون نهرآب، بیهراس و شتاب از دلتنگی و رکود در گذریم تا به دریا رسیم، تامل از سرور میزاید، همچون یک پرنده از تخم.
پرنده به تخم شبیه نیست. و هر موجودی به شیوه خویش از تخم سر بر میکشد. هر دانهای نیز چنین است. ما به صورت مانندیم و به سیرت، هر کس دنیایی یکه است.»
●مویرز: بنابراین ما با چند مولوی روبروییم و شاید با ابعاد گوناگون یک مولوی. مولوی جذبه و حیرت، مولوی عمل و اخلاق و مولوی باران خنده. او واجد حس شوخطبعی است.
بارکز: مولوی صاحب الهیات خنده است. او میگوید شاید خدا باعث خنده است و ما خندههای گوناگون بر لبان اوییم. ما خندههای گوناگونیم و هر کس به شیوه خود میخندد. به گمان من وجد و سرور، عنصر اصلی اشعار مولانا است. بعضیها دنیا را پر از اندوه و ماتم میبینند اما مولانا میگوید: «در نظر من زندگی دلپذیر است، موهبت است. درست است که ما روزی خواهیم مرد اما ما کی زمردن کم خواهیم شد؟ ما در وجود کهنه خویش میمیریم و در میان اندوه و رنج، به وجود تازه خویش متولد می شویم.» اشعار مولانا پر از خنده و غوغاست. ●مویرز: حتی هنگامی که مولوی از وصول به سرور و خرسندی در دل اندوه و درد سخن میگوید، از اندوه غافل نیست. تصور شادی در بطن درد و رنج با اذهان و عقول مردم زمانه ما مانوس نیست. زمانهای که نشان از جنگ و قتلعام و نسلکشی دارد. زمانه مولوی نیز خالی از مصایب خاص خود نبوده است.
بارکز: بله، در زمانه او میلیونها انسان توسط چنگیزخان مغول و یا در جنگهای صلیبی کشته شدند. در زمانه او اتفاقاتی از این دست زیاد بود، اما او نیک میدانست که لطف خداوند در لوای قهر اوست. او این را وجدان کرده بود. ●مویرز: یکی از مجموعههایی که شما از اشعار مولانا فراهم آوردهاید «اشتیاق» نام دارد. اشتیاق چیست؟
بارکز: بعید میدانم بشود اشتیاق را تعریف کرد. اشتیاق مانند عشق است. درد در درد چه معنا دارد؟ دوست داشتن یک رودخانه و یا عشق مادری یعنی چه؟ مساله انسان چیست که هیچگاه حل نمیشود؟ در آدمی یک نوع بیقراری نهفته است که به بیان درنمیآید. اشتیاق را تعریف نمیکنیم بلکه آن را در خود مییابیم. ●مویرز: من آن شعر را در مجموعه «اشتیاق» دوست دارم که میگوید: «به راهی مرو که ترس میگویدت» ترس چگونه آدمی را به راهی میکشاند؟
بارکز: با عصبیت، محافظهکاری و گرفتن حالت تدافعی. «دوری، آمال و آرزو را رها کن، قدم در راه بگذار، اما به راهی مرو که ترس میگویدت» ●مویرز: حضرت عیسی میگوید: «دلمشغول فردا مباش.»
بارکز: بله، تفاوتی ندارد، اما من جز به واسطه شعر نمیتوانم از این امور سخنی بگویم. هنگامی که با زبانی غیر از زبان شعر میخواهم درباره این موضوعات صبحت کنم، احساسم این است که دهانم کج شده است و یا این که واژهها معنای خود را از دست دادهاند.
●مویرز: چه نسبتی بین ترجمه اشعار مولوی و زندگی شما وجود دارد؟
بارکز: زندگی من دیگر سوای این کار معنایی ندارد. این کار مرا به آدمهای خوبی پیوند زده است که بدون آن، این پیوند امکانپذیر نبود. به من زبانی برای گفتوگو با دیگران داده است که بدون آن، این زبان و این گفتوگو ممکن نمیشد. ترجمه اشعار مولوی مرا با این مرشد و مربی بزرگ آشنا کرده است. مثل این که جواب پرسش خود را نگرفتهاید. ●مویرز: میدانید که پرسش من چیست؟
بارکز: شما میپرسید: «این چه معنایی دارد که دل خود را بگشایی؟ آن جوان رعنا که دکترا میگیرد، استاد دانشگاه میشود، ناگاه به این شعرها بر میخورد، آرام میگیرد، به گوشهای میخزد و بر روی آن شعرها کاری طاقتفرسا را میآغازد. او خود، این اتفاق را چگونه ارزیابی میکند؟»
خوب، ارزیابی من مثبت است. مانند شکستن پوسته تخم و بیرون آمدن موجود زنده تازهای است. هنگامی که این اتفاق افتاد من تازه درسهای خویش را به پایان رسانده و شغل آبرومندی نیز دست و پا کرده بودم. آن گاه در اوایل دهه هفتاد بود که همسرم از من جدا شد. این جدایی مرا شکننده و تنها ساخت. ●مویرز: شکننده نسبت به اشتیاق؟
بارکز: بله، اشتیاق و عشق. «آن لحظه که داستان عشق خویش را شروع کردم، نمیدانستم که عشق چقدر خونی است. عاشق و معشوق مقصودی ندارند. آنها دو روحاند در یک بدن.» در هر حال داستان عشق بهانهای بوده است تا مرا به وادی اشتیاق بکشاند. به قول مولوی نفس اشتیاق مطلوب اشتیاق است. صورت، بهانهای بیش نیست. ●مویرز: فهمش دشوار است. او میگوید مقصود از عشق خود عشق است؟
بارکز: بله، عشق طالب خود است. من این اشعار را هنگامی که برای صاحبان چنین تجربهای میخوانم، بهتر میفهمم.
●مویرز: آیا توضیح عرفان برای شما دشوار است؟
بارکز: بله، خصوصاً هنگامی که در موضع مصاحبه شونده باشم. ●مویرز: یعنی خطر به ابتذال کشیدن آن وجود دارد؟
بارکز: خوب، چیزی برای گفتن ندارم. ●مویرز: آیا شما گمان نمیکنید مردم به هنگام مواجهه با واقعیتها و حقایق معنوی، آن را در مییابند؟
بارکز: چرا، من این موضوع را تصدیق میکنم و گاهی نیز از تجربیات خودم در این زمینه گفتوگو میکنم اما هیچگاه سعی نمیکنم در کلاس درس درباره مضامین اشعار مولوی صحبت کنم. ●مویرز: شما با شاگردانتان درباره چه نوع تجربیاتی سخن میگویید؟
بارکز: میخواهم تجربهای را برای شما نقل کنم که در زندگیم حاصل شده است. نمیدانم چگونه به دیگران بباورانم که واقعیتی نیز سوای واقعیتهای مشهود وجود دارد. هنگامی که شش ساله بودم به جغرافی علاقه زیادی داشتم. نام تمامی پایتختهای جهان را حفظ میکردم. حتی آنها را مینوشتم و به پدرم میدادم و به خاطرشان در روز کریسمس جایزه میگرفتم. پدرم مدیر مدرسه بود. ما ظهرها به همراه چهارصد دانشآموز دیگر نهار میخوردیم. همه آنها میدانستند که من بچهای هستم که نام پایتختهای جهان را از برم. موقع نهار هر کدام از آنها نام کشورها را فریاد میکردند و من نام پایتخت آن کشورها را در پاسخ میگفتم.
یک روز معلم لاتین برای امتحان من نام کشوری را بر زبان آورد؛ کاپادوسیا. من درماندم. معلم به من نگاه کرد و اسمی بر من گذاشت که بعدها بچهها برای دست انداختن من آن را به صدای بلند میگفتند؛ کاپادوسیا.
در هفده سالگی از آن شهر رفتیم و آن نام نیز فراموش شد. در همین سالهای اخیر بود که فهمیدم پایتخت کاپادوسیا همان آیقونیم یا قونیه بوده است. جایی که مولانا در آن زیست و در آنجا دفن شد. آن روزها نمیدانستم آن نام چه نقشی در سرنوشت من بازی خواهد کرد. منظورم را میفهمید؟
آیا این یک تصادف کور است و یا این که حکمتی در کار است و در پشت پرده بازیهای پنهانی جریان دارد؟ ●مویرز: چنین پرسشی شما را به قونیه محل زندگی و مدفن مولوی کشانده است؟
بارکز: در سال ۱۹۸۴ به قونیه رفتم. در آنجا اتفاقات جالبی برایم رخ داد. ماه رمضان بود و من تصمیم گرفتم همچون دیگر مردم آن دیار روزه بگیرم. از سپیده دم تا غروب آفتاب. در طی روز وارد حرم مولانا میشدم و به هنگام غروب برای صرف افطاری به یک رستوران میرفتم. من همیشه با شام یک لیوان آب میخواستم، اما هر وقت کلمه آب را بر زبان جاری میساختم با حیرت اطرافیان مواجه میشدم. بعد متوجه شدم که به جای کلمه ترکی «سو» که میشود آب، من کلمه «سر» را به کار میبردم، که معنایی عرفانی دارد؛ یعنی رمز و راز هستی. ●مویرز: پس شما به جای آب طالب رمز و راز هستی بودهاید؟
بارکز: بلکه این هم جزو همان بازیهای پنهان است که گفتم. شاید برای من تمامی رموز هستی در یک لیوان آب تجلی کند.
●مویرز: شاید هم چون شما خود طالب چنین رموزی هستید حوادث را نیز آن گونه میبینید.
بارکز: اگر دوست دارید، این چیزهایی که گفتم از مصاحبهام حذف کنید. ●مویرز: خیر، چرا باید تجربیات عرفانی را حذف کنیم؟ این امور نادرند و ما نمیخواهیم از دستشان بدهیم.
بارکز: البته این خود تجربه نیست. این سخن گفتن از چنان تجربهای است، تعبیر صرف است، شعر هم خود تجربه نیست، تعبیر تجربه است. در هر چیزی اشتیاقی نهفته است. مولانا در جایی از اشعارش درباره طلا صحبت میکند که میخواهد در سنگ و در کوره بماند و سکه نگردد. مخاطب او آدمهایی هستند که دوست دارند برای همیشه در حال حیرت و جذبه باقی بمانند. مولانا از آنها میخواهد نقش اجتماعی سازنده خود را نیز ایفا کنند. او به وظایف اجتماعی آدمها نیز توجه دارد اما بعضیها مثل خود من آرزو دارند همیشه در همان حال باقی بمانند. شعر در همان لحظه و حال اتفاق میافتد؛ آن لحظة همیشه جاری و سیال. من از سکه شدن بیزارم. ●مویرز: و خرج شدن؟
بارکز: بله، خرج شدن مضطربم میسازد. من از کل روند تا نقش خوردن متنفرم. مثل زمانی که میگویم: «خوب، حالا کتاب من آماده چاپ شده است.» من در خاطره آن «لحظات طلایی» که نگاه مادرم را بر خویش احساس میکنم، خود را بیشتر در موطن خویش میدانم. ●مویرز: شاید منظور مسیح نیز همین بوده است، آنجا که آدم خسیس را به دلیل احتکار سرزنش میکند. در هر حال گاهی آدم مجبور است از این تجربیات سخن بگوید. در جایی از اشعار مولوی خواندهام که آدمی همان است که «میخواهد».
راستی اشعار مولوی عنوان ندارند؟
بارکز: خیر، اشعار کلاسیک فارسی عنوان نداشتهاند، آنها فقط شماره دارند. دیوانها عنوان کلی دارند اما شعرها چنین نیستند. من همیشه به آن شعر میاندیشم که درباره تعلیم و تعلم است. درس معلم ار بود زمزمه محبتی... به گمان من واقعاً مهم نیست که معلم چه میگوید، مهم آن است که چگونه میگوید. از آن همه درس تاریخ و جغرافی و حساب و زیست چه به یادمان مانده است جز حضور لطیف بعضی از معلمهای خوب؟ ما همواره به دنبال کشف معانی کتابها و امور بودهایم، حال آنکه معنای خودمان را کشف نکردهایم. مولوی میگوید انسان رو به سوی انبساط و گشودگی دارد. ●مویرز: گشودگی به چه؟
بارکز: به هر آنچه که به دنبال خواهد آمد. یک تصور از انسان آن است که او موجود بسته و افسردهای است. یک تصور دیگر به قول مولانا آن است که شما یک ترانهاید، یک آواز دلپذیر. «تو یک آوازی، آوازی دلپذیر. از گوش بگذر و در دل نشین؛ جایی که آسمان هست و باد هست و سکوت هست. دانه بیفشان و بپوشان. جوانه برخواهد دمید اگر تو بکاری.»
●مویرز: آیا میدانید این چگونه اتفاق میافتد؟ این که انسانی ظریف سرودن بیش از بیست هزار شعر را یکجا در خود گرد آورد؟
بارکز: خوب، میگویند هر آدمی گشوده به بیکران است. هیجانی است بشر. تنها باید سینه را گشود. ظرفیت انسان کرانمند نیست. ●مویرز: مشکل این است که آدمهای زمانه ما هنگامی که کلمه حیرت و جذبه را میشنوند یاد بنگ و افیون میافتند. من مطمئن هستم که منظور مولانا این امور نبوده است.
بارکز: ابداً، ما کلمات را به ابتذال کشاندهایم. وجد و سرور هم میتواند مفید معنا باشد. ●مویرز: درست است، به حیرت و جذبه بازگردیم. مولانا میگوید: «من و تو، او و ما در باغ عاشقان یگانهایم، جدایی نداریم» منظور چیست؟
بارکز: در یک مرتبه و مقامی از سلوک، تفرد از بین میرود. کل میماند و بس. جزء در جزئیت خویش معنایی دارد و در نسبتش با کل معنایی دیگر مییابد. این هم گفتنی نیست، یافتنی است. مولانا میگوید گوش دیگری برای شنیدن این سخنان لازم است.
اصول اسرار عرفانی فاش نمیشده است. کلمه"Mysticism" از کلمهMystes" "«عارف» گرفته شده است"Mystes" . افرادی عضو فرقهای رازورانه در یونان باستان بودهاند. آنها به بستن دهان و سکوت معتقد بودهاند"Mystes" . کسانی بودهاند که اسرار را هویدا نمیکردهاند.
●مویرز: اما چیزهایی است که بیقراریهای عارفانه تاب حفظشان را ندارد و سرریز میکند.
بارکز: آواز و گفتوگو. به نظر من مولانا تمامی امکان گفتوگو از این امور را برای همیشه نشان داده است. گفتوگوی عارفانه شمس و مولانا نمونه کاملی از به حرف در آمدن آن اسرار است. ●مویرز: هنگام گفتوگو و حلاجی جذبه و حیرت عارفانه، این خطر وجود دارد که به بیراهه بیافتیم، بهتر است سکوت کنیم و خود تجربه کنیم.
بارکز: بله، اما آدمی کنجکاو است. با نگاه روزمره نمیتوان معنای اشعار مولانا را دید و دریافت. با آن لایه عمیقتر وجود خود میتوانیم به آن معانی سرشار نقب بزنیم. حکایت ما، حکایت ماهیان کوچکی است که در گودال حقیری شنا میکنند و از ماهی دریا که تصادفاً به گودالشان افتاده است حال دریا را جویا میشوند. او چگونه میتواند دریا را به آنها بفهماند؟ باید در دریا افتاد تا حال آن را دریافت. امیدوارم از خلال این اشعار بتوانیم جرعهای از آن دریا را بچشیم.
واصف باختری
آفرینشگر اندیشه ورز و اندیشه گر آفریننده
گل احمد شیفته شاعر ژرف نگر و بدیع پژوه، ادیب کم همتا و اندیشمند فلسفه پرداز، واصف باختری در حومهٔ فرخاردیس روضهٔ شاه ولایتمآب ، در مزارشریف، اواسط فصل برگ ریزان پاییز سال ۱۳۲۱ خورشیدی، مطابق سال۱۹۴۲م دیده به دنیا کشود. هفت میله باستان یاد گل سرخ را سپری کرد، آن گاه شامل لیسهٔ باختر شد. با طی رشدیه به کابل آمد، از لیسهٔ حبیبیه فارغ و سپس وارد دانشگاه کابل شده، ذوقش اورا به رشتهٔ زبان و ادبیات کشاند. جهت اکمال تحصیلات عالی در دانشگاه کولمبیا رشتهٔ آموزش و پرورش را پیگیری و به پایان رسانید.
واصف باختری، در گام نخست، در دهه های پنجاه و شصت، به صفت عضو ریاست تألیف و ترجمهٔ وزارت معارف کار کرد. بعد مدیر مسئوول مجله ژوندون تعیین شد و ژوندون را از نگاه کیفیت مطبوعاتی پر تیراژ ترین نشریه در کشور ساخت. چندی هم منشی بخش شعر در انجمن نویسندگان و شعرا افغانستان بود و در عین حال به حیث استاد در پوهنتون کابل اجرای وظیفه می کرد.
واصف باختری هنوز شاگرد لیسه باختر بود که نخستین شعرش را جریدهٔ (بیدار) مزارشریف به چاپ رساند. باختری به نگارش غزل و قصیده مدتی ادامه داد. شیوه اشعار او از سال ۱۳۴۲ به بعد چرخش و تحول تازه ای اختیار نمود. به سرایش اشعار نیمایی پرداخت و در این راستا پیشتاز مرحله نوین در نوشتار اشعار سفید یا منثور گردید. او واژه های بدیع و مستعار با اثری تعقید را در قالب های شعر نو استخدام می کند و در نویسای دگردیس خویش نقش ارزندهٔ نوآوری های ظریفی ایفا کرده است.
شگرد اندیشه های ادبی واصف باختری در ساختار فرم ها و چهار چوبه های نفیس قالب ریزی شعر هم طراز شاعران غرب و ایران، و بیشتر از همه از سبک نیما الهام گرفته و سومه های مرصوص و پختگی کلام را از نثر کلاسیک سده های چهارم و پنجم ادبیات فارسی دری، بویژه از سبک خراسانی کهن به کار گرفته تا جایی که حتی در سروده های نیمایی آزاد این رایحه تا حدی احساس می شود و به حق، باختری را از استادان موفق و متنفذ زمانه ساخته است.
باختری به زبان انگلیسی مسلط است. از متون عربی استفاده می برد. آثار زیادی را ترجمه کرده از شاعران اسپانیایی، امریکایی، امریکای لاتین، روسی و فلسطینی و هندی تجربه های موفق را به کار بسته است.
آثار مهم باختری، "آفتاب نمی میرد"، "از معیاد تا هرگز"، "اسطورهٔ بزرگ شهادت"، "از این آیینهٔ بشکستهٔ تاریخ"، "دیباچه ای در فرجام"، "تا شعر پنج ضلعی آزادی"، "در استوای فصل شکستن"، "دروازه های بستهٔ قدیم"، "مویه های اسفندیار گمشده" که مجموعه های شعر اند.آثار منثور و مقالات پژوهشی واصف باختری زیاد است، از آن جمله "نردبان آسمان"، "مقالاتی در بارهٔ شعر و اندیشه مولانا جلال الدین بلخی"، "سرود و سخن در ترازو"، "پژوهش هایی در باب عروض" و از پژوهش های فلسفی و ادبی وی "گزارش عقل سرخ"، "درنگ ها در بیرنگ ها"، "بازگشت به الفبا"، "در غیاب تاریخ"و "در ورزشگاه ثانیه های شرقی" است. مقال فلسفی واصف باختری "یگانه شکوهمند در برابر همه آری های دروغین" سرآغازی چنین دارد: "چراغ فلسفه از رواق تاریخ آویخته است و گاه با پرتوی پرتوان و همه جاگستر، گاه با فروغی لرزان و در پیرامون خویش روشنی می افگند، بر صلیب هر مرحلهٔ تاریخ، نقش خونین فلسفه را می بینیم و در هر گذرگاه زمان، این مصلوب بیگناه را بر ستون بسته و شخنه گان و میر شبان همه سده ها و زمانه ها را در پیرامون آن بر پا ایستاده می نگریم..."
واصف باختری در بخشی از این مبحث، یادی از اشخاصی کرده که فلسفه و فلسفه گرایی را نکوهش کرده اند و شکایتی از نویسندگان گم نام کتاب "بحر الفواید" دارد که در کتابش ابوالعلای معیری و بوعلی سینا و زکریای رازی را کافر و ملحد می شمرده است. و یادی از گروه "اخوان الصفا" کرده که در زمینهٔ فلسفه همت گماشته بودند و از روزگارانی نام می برد که عرصهٔ گفتن و نبشتن فلسفه از جانب دانشمندان آزاد اندیش تنگ تر شد و از ستم هایی که ابن سینا دید و ناسزا هایی که شنید و از ریسمانی که در زندان حلب بر گردن شیخ الاشراق افگنده شد و از پیکر آویختهٔ عین القضاة از رواق درس گاهش خاطر نشان ساخته است.
در نقد و آرمان، منتشرهٔ ۱۳۷۷ آمده است که وقتی شعر واصف باختری را می خوانی، می پنداری که "چیزی" در شعر است که با جاویدانگی شگرفی می درخشد و می تابد و سپس زود می گریزد و می شکند و می ریزد و واپس ناکرانمندانه می درخشد و تابیدن می گیرد... و تو نمی توانی این درخشیدن و یا شکستن و ریختن و باز پیوستن را به قطعیت حدگزاری و به روشنی به تعریف بنشینی و هر موقع که احساس می کنی که به آن "چیز" دست یافته ای، مدار و مرکز هر دو پیوسته عوض می شود و می دانی که تمامت فراگیر آن دریافتنی نیست تا بر آن انگشت تشخیص و تمرکز نهی. آن چیز چیست و چه سان است؟ "چیزی" غریب اما قریب، "چیزی" محسوس اما نه همیشه ملموس، "چیزی" قاعده گیر اما نه نرمش ستیز که فرانمود آن را در هر شعر می توانی یافت و آن گاه که سایه وار آن را دنبال می کنی، می نگری که از پیشت فرار می کند و ترا نیز همواره به دنبال خویش می کشد و رهایت نمی کند.
ویژگی برازندهٔ شعر واصف باختری این است که از خوانش یگانه و یک رویه و یک سویه می گریزد و در برابر تطبیق چنین خوانش ایستادگی می کند. باری، اثرمندی و صلابت شعر واصف باختری در گشایندگی، فرازندگی و مرزناپذیری آن نهفته است. تک صدایی جای خودرا به چند صدایی داده و هر شعر روزنه ای باز است به روز تعابیر چندگانه و متفاوت (و گاه ناهمساز). این امر منتقد ادبی را بدان می دارد تا بار دیگر با چاره ناپذیری تمام این پرسش دیرینه را مطرح کند که آیا می توان – حتی با وام گرفتن از "مستدل" ترین ارزشمندی عالمانه- معنای نهفته در یک شعر را یافت؟ آیا معنای یک شعر خودرا در برابر بازنگری نقادانه و سنجشگرانه به تمامت نشان می دهد و یا برخلاف از چنین فرمانبری زیرکانه سرباز می زند؟ و آیا سراغ گرفتن معنای یک شعر به گونه سنتی شعر را در قفس داوری های از پیش پرداخته زندانی نمی کند؟ مگر عملکرد انتقادی از این دست درست همان چیزی نیست که (پل دمان) باری "همگان واری به یک آغازه یا ویژگی" خوانده بود؟ مارتین هایدگر آلمانی ادعای بر قاعده درآوردن نقد را چنان گونه ای از دانش ، نمونهٔ دیگر از نهادینه پردازی از علم می پندارد و آن را کژینه کرداری دانایی برای درک شعر (و آثار هنری در مجموع) به مفهومی کردن شعر خلاصه می شود و به دور شدن از دریافتن "حقیقت" شعر، و در نتیجه به دور شدن از "گوهر" شعر می انجامد.
به نظر دکتر احمدی ولی پرخاش (نثر دری افغانستان، اثرعلی رضوی) نگاهی به پرداخته های شاعرانهٔ واصف باختری نشان می دهد که در دستگاه بینش شاعر، شعر و اندیشه به قدرت در برابر هم – و در تقابل و تضاد با همدیگر- قرار می گیرند. شعر واصف باختری، شعری است که در آن تفکر و زیبایی (اندیشه و احساس) چنان به هم تنیده می شوند که جدایی ناپذیر می نمایند. واصف باختری بیگمان آفرینشگر اندیشه ورز و اندیشه گر آفریننده است. او شاعری است متفکر، متفکری است شاعر که با زبان شفاف شعر خویش در پی گشایش گره پاره ای از نهادی ترین پرسش های هستی آدمی و حضور انسان و جهان می برآید.
در بسیاری از شعر های واصف باختری فاصله اندیشیدن و آفرینش هنرمندانه از میان برداشته می شود. "عقاب از اوج ها" و "آفتاب نمی میرد" را نگاه ورزیم. در این شعر، واصف باختری از اسطوره کهن بابل بهره می برد و سرشت زبان را در رابطه با جهان نگری که ریشه در پیوند همواره اجتماعی و تاریخ انسان ها دارد (و در نتیجه زایش و فرسایش همسازی ها و همنوایی ها و یا تنش ها و ستیزگی ها اثرناک بوده است) با دید و درک شاعرانه مطرح می کند: چنین گفتند در افسانه های باستان افسانه آریاییان
که بابل، این ابر شهر- این سپیدار کهن در جنگل تاریخ
چو شد بر سرزمین های دیگر چیره
گل آزرم بر شاخ روان پژمرد سالاران بابل را
و هر یک خویشتن را ایزدی پنداشت
غرور شهروندان نیز از آیین سالاران فزونی یافت
خدا شد خشمگین زین نا بکاری ها
سزایی داد ایشان را شگفتی زا
که از آن پس ندانستند
زبان یکدیگر آنان
یکی را گر درود گرم بر لب بود
به گوش دیگران دشنام می آمد
به بابل شهر زان پس ابر کین گسترده دامان بود
زبان ها در دهان ها چون زبان گرزه ماران بود
روان ها زهر خشم و کینه را آگنده انبان بود
جبین ها سوی هم از کینه آژنگین
سرود مهر خاموش و خروش خشم آهنگین
دگر در باغ دل ها جز گیاه هرزهٔ نفرین نمی رویید
سخن از چنگ و دندان بود و هر واژه به زهر آلوده پیکان بود
کنون ای همنوردان- همنوردانی به شاخ کینه ها پیچیده پیچک وار
مگر ما نیستیم آن بابلی سر گشته گان کز خشم و کین ناروا
-این میوه های تلخ نخل خامی پندار-
ستیزاییم با هم، چون زبان هم نمی دانیم شعر واصف باختری نه در تجرید، که در خویشاوندی پایا و پاینده با زمان و تاریخ است. تاریخ جوهر و مایهٔ ذاتی شعر واصف باختری است. بر خلاف منظر تاریخی فرزانه ای چون هایدگر (که با وصف تاکید روی تفسیر تاریخی از جهان "هارمونیتیک" در رابطه با کردار عملی انسانی به غنیمت تاریخ و تنش دیالکتیک مناسبات تاریخی توجهی ندارد) در شعر "در سکوت شماطه ها" در دفتر دیباچه یی در فرجام، شاعر سر گفتگو را با تاریخ می گشاید: تاریخ، ای جنگل نیمه یی سبز و نیمی خزانی
هر چند ما نخل های کهنسال
در بامداد نخستین حریق بزرگ آتش گرفتیم
نسل سپیدار فردا بیان را
آیا
در آن حریمی که تنها تو دانی نگه داشتن می توانی؟
در جای آن نخل های کهنسال
نخل دگر کاشتن می توانی؟
ای شهرزاد کنون شیر گیسو
یک شب به ما قصه پرداختن می توانی؟
هر برگ این بیشه ها گوش آوانیوشی است
آیا تبار تبر را برانداختن می توانی؟ یک چنین شعری به ویژه در برابر خوانش رسمی و چیره و چربنده بر شعر امروز در برابر سنجشگری و داوری جمال شناسی حاکم روزگار به گونه آگاهانه یی ستیهنده و ستیزا است. در این رابطه است که می توان دلیل اینکه شعر واصف باختری "پیچیده و سخت" خوانده می شود را ترک کرد. پذیرش راستین شعر واصف باختری بی گمان مستلزم آگاهی فراوان است و خواننده گاهی ناگزیر است تا مایه ای گران از پیشینهٔ دراز دامن ادبیات و فرهنگ و معارف فارسی دری را با خود حمل کند تا باشد که به حوزهٔ ذهن و زبان و بینش شاعرانهٔ واصف باختری نکوتر رخنه کند.
این نکته در بارهٔ کار بزرگان دیگری نیز صادق بوده است. مثال می زنیم: نگرش حاکم در تاریخ ادبی فارسی دری در بارهٔ آنچه "سبک هندی" خوانده می شود نمونه ای از این گفتمان رسمی شمرده می شود. مگر استاد فرزانه ای (که نامش را نباید ببرد) باری این مصراع ابوالمعانی بیدل: "از بهارم گر تبسم می دمد خاکستریست" را فاقد مبانی جمال شناسی نخوانده بود؟ شعر واصف باختری، شعری "پیچیده" است، چون که شعر تجربه های تازه و کمتر کوبیده شده با بافت و ساخت زبان است. شعر اصیل روزگار ما فقط آنگاه می تواند واقعاً امروزین باشد که رابطهٔ قرار دادی اش با زبان را پیوسته دیگرگون کند. شعر باختری هوا و فضای تازه دارد و بی آن که به دام "موج سوم" تراشی بازی نا همآهنگ یا واژگان به منظور سرودن شعر بدون "سوژه" و یا کوشش پریده رنگ به منظور "هنجار گریزی" فرو غلتد. واصف باختری خبری از لهیب زمانه های آتش از سوی گروهی "با شرف!" و "دارای!" خرد و اندیشه به آثار بی بدیل کتابخانهٔ حکیم ناصر خسرو بلخی در پلخمری را می شنود، در شوریدگی احساسش جهنمی راه می یابد و با ادای واژگانی چون "دل های کینه توزان" و لعن "کفن فروشان" به افروزندگان این آتش و ایهام، اینکه "رستم" را به شمار "عجوزان" می آورد و به انسان های اولیهٔ وحشی یا کاشف آتش شادباش می گوید: جهنم است جهنم ، نه نیمروزان است
گلوی کوچه چو دلهای کینه توزان است
به هر کرانه که بینی ، کفن فروشانند
که گفته است که این شهر جامه دوزان است
لباس زال، سزاوار پیکرش باد !
کنون که رستم ما نیز از عجوزان است
سلام باد زما کاشفان آتش را
که روز اول جشن کتاب سوزان است در گسترهٔ پژوهش های ادب شناختی، بویژه در دو سدهٔ پیشین، از فرایند نقادی کانت و رومانتیزم آلمانی و انگلیسی تا نقد نوین امریکایی – شاعر همیشه آفریننده یگانه پرداختهٔ شاعرانه پنداشته شده است که با تکیه بر "قریحه" و "احساس" خود الهامی روحانی و اشراقی و اهورایی را پیام می برد و با استفاده از زبان، در حیات همه دان و همه توان مطلقی، مفهوم و مفاهیمی شگرف را به خواننده القا می کند. خواننده اما فاعل مجزا و جدا نهاده یی است که به نوبهٔ خود پذیرندهٔ پیام شاعر است وزبان نیز صرفاً میانجی یا وسیله وابزاری برای انتقال مفاهیم قلمداد می شود.
دیدگاهی یک چنین از آفرینش و پذیرش شعر (و هر اثر هنری دیگر) امروز در حوزهٔ نقد و نظریهٔ ادبی ساده گرانه و ساده نگرانه پنداشته می شود و دچار بازنگرشی بنیادین شده است. دیگر نه شاعر خداوندگار یگانه شعر است که بر روند آفرینش یک سره مستولی است، نه خوانندهٔ پذیرندهٔ ایستا و آرام و مصرف کنندهٔ محض است و نه زبان صرفاً وسیلهٔ رسایش پیام "افهام و تفهیم" است. برخلاف هم شاعر و هم خوانندهٔ شعر در پیوندی مستقیم و ژرف با جهان پیرامون خویش و پدیده های هستی هستند و آنچه الهام و اشراق می خوانیم در رابطهٔ تنگاتنگ با تنش ها، ناسازگاری ها، تناقض ها، چالش ها، درگیری ها و هماوردی های گوناگون اجتماعی قرار دارد، از آن ها مایه می پذیرد، با آن ها نمو می کند و همراه با آن ها به بار می نشیند. این جا است که شعر پدیده یی می شود "این جهانی" و نه دیگر تافته ای همیشه جدا بافته. نقد ادبی نیز در این رابطه "نقد این جهانی" خواهد بود.
شعر واصف باختری کمتر شعر فروبستگی و بیشتر شعر فرازندگی و فراز جویی است. گونهٔ یک شک و دلهره، که پیش از آن که ریشه دریایی فلسفی داشته باشد، برخاستهٔ از شالودهٔ جهان نگری پویا و پویشگر و نقاد است. فرازندگی نهفته، شعر شاعر را برازنده تر می سازد. واصف باختری نه چنان جزم اندیشانی که در تجرید از تاریخ همواره به دامن تنگ وتندیسین انگاره هایی ژولیده و صغری- کبری چیدن های تک نگرانه می چسپند و هیچگاه باورمندی های خویش را از پرویزن بازنگری انتقادش نمی گذرانند، پیوسته می کوشد پالوده اندیش بماند. شاعر هر چند که "تکسوار نور" و رهنوردی همواره در تکاپو در بیابانی می بیند: تشنه تر از گوزن تیر خورده
که گلولهٔ شکارچی در دشتناکترین بادیه ها
گردن آویز مرجانین ارمغانش آورده باشد
اما چون سطی در باور فوارهٔ شقایق ها را
و عبور فاتحانهٔ دریا را درتکاپو بود بیابانگرد
در تکاپو یی از آن دشت
که تنها تکسوار نور را ره توشه یی چونان
در انباشت. باری اگر پژوهش های ادبی روزگاران ما توان یابد تا آگاهانه شکنندگی و ناپایداری مرز های جغرافیایی فرهنگ فارسی دری را بپذیرد و تا حد امکان از پندار ها و دلسپردگی های ایدیالوژیک برخاسته از آرمان های تنگ و کرانمند دوری گزیند و ادبیات فارسی دری را در کلّیت و گستردگی آن در پرتو دید تاریخی به سنجش نشیند و به شناسایی بگیرد، بی گمان شاعری چون واصف باختری از مطرح ترین سخن پردازان امروز محسوب خواهد شد.