اشاره: به روایت شیعیان، ۲۸ صفر و به روایت اهلسنت، اوایل ماه ربیعالاول سالروز ارتحال پیامبر رحمت، حضرت ختمیمرتبت (ص) است؛ واقعهای که بر جهان گرد ماتم پاشید. از چندی پیش، آن حضرت بیمار شدند و مدتی طول کشید تا به ملأ اعلی راه یابند. در این چند روز غمبار، حوادثی روی داد که خاطر عزیز آن بزرگوار را در واپسین ایام حیات مبارکش آزرد: از ارتداد برخی اعراب گرفته تا رسیدن خبر تازش رومیان و سرباززدن برخی یاران از اجرای فرامین و حتی اعتراض به فرمانده گزیده ایشان؛ و از یاد نبریم که این اتفاقات همه پس از واقعه مهم غدیر در دو ماه پیش (هجدهم ذیحجه) رخ داد و زمینههایی فراهم شد که در آینده تاریخ اسلام بسیار حائز اهمیت بود.
فتح مکه
۱ـ فتح مکه مهمترین نقطه عطف تاریخ اسلام در دوران پیامبر (ص) بود، بهویژه که این جریان بدون خونریزی و بهگونهای مسالمتآمیز سرانجام یافت و این جریانی استثنایی بود. در قلمرو شبهجزیره، پیروزی بدون جنگ بیمعنا بود؛ چرا که خود جنگ «موضوعیت» داشت و حاکی از مردانگی و قدرت و شجاعت بود و چون چنین بود، پیروزی واقعی نتیجه جنگی دلاورانه و از زاویهای دیگر بیرحمانه بود که دشمن را منکوب و نابود سازد، مردانشان را بکشد و اموالشان را به تاراج برَد و زنان و کودکانشان را به اسارت گیرد. بخشی از اشعار معروف به «معلقات سبع» در آنجا که از جنگ میگوید، اجمالاً چنین تصویری را عرضه میدارد.
نکته دیگر اینکه این فتح پس از پیمان «صلح حدیبیه» صورت گرفت و به عنوانی نتیجه آن بود. صلح حدیبیه در سال ششم هجری اتفاق افتاد. سال بعد از آن، پیامبر (ص) به همراه مسلمانان مراسم عمره را بهجای آورد و در سال هشتم، آنان به دلیل پیمانشکنی قریشیان و بدون اعلام قبلی و با استتار کامل به سوی مکه شتافتند و مکیان که در برابر عملی انجامشده قرار گرفته بودند، تسلیم شدند و بدین ترتیب مکه به تصرف مسلمانان درآمد.
به دلیل اهمیت مکه و حساسیت قبایل عرب موجود در شبهجزیره، تمامی آنان از حوادث یادشده مطلع شدند. بخشی از تأثیرگذاری فتح مکه به دلیل صلح حدیبیه بود. سال بعد از صلح، پیامبر (ص) به عمره رفت و این دو اقدام عملاً زمینه روانی مناسب را، هم برای مکیان و هم برای دیگران، فراهم آورد تا تسلیم شوند و اسلام آورند. موقعیت بهگونهای درآمده بود که حتی ابوسفیان که رهبر مکیان و مخالفان بود، قبل از فتح مکه به مدینه آمد تا از بابت عهدشکنی قریشیان عذرخواهی کند و این نشاندهنده وضعیت جدیدی بود. این برای اولین بار بود که قریشیان درصدد عذرخواهی برآمده بودند. آنان تا مدتی قبلتر اصولاً مسلمانان را به حساب نمیآوردند و به چیزی جز انتقامگیری نمیاندیشیدند. هماینان بودند که قبل از برقراری صلح حدیبیّه، همقسم شدند که اجازه ندهند هیچ مسلمانی پای به مکه بگذارد، مگر آنکه کشته شود! پیامبر فرمود که هدف آنها انجام عمره و قربانی کردن است و به قصد جنگ نیامدهاند. این موضع مذاکراتی را موجب شد که به صلح انجامید.
عامل دیگر، مسالمتآمیز بودن این جریان بود. در اینجا پیروزی بدون خونریزی نشاندهنده قدرت و اقتدار بود، خصوصاً که این پیروزی حس انتقامجویی بر اساس قانون «ثار» را تحریک نمیکرد. قانونی که به جنگهای بیسرانجام و فرساینده میانجامید. در عین حال که همگان از بابت قانون ثار نگران و ناراحت بودند؛ اما شرایط اقتضا و ایجاب میکرد که از آن قانون اطاعت کنند و به جنگ با طرف مقابل برخیزند.
کیفیت سقوط مکه بهگونهای بود که هیچیک از مکیان به انتقامستانی از مسلمانان به دلیل این سقوط نمیاندیشید، حال آنکه مکیان و خاصه قریشیان کینههای متراکمی نسبت به جنگهای بدر و احد و خندق داشتند که هیچگاه آن را فراموش نکردند و بعدها در مناسبتهای مختلف آن را یادآور میشدند. از سخنان معاویه به هنگام آخرین سفرش به مدینه گرفته تا اشعار یزید در طعنهزدن به خزرجیان و تا خصومتی درونی که نسبت به بنیهاشم و امامعلی (ع) داشتند؛ اما چنانکه گفتیم، فتح مکه علیرغم اهمیتش، دشمنی خاصی را برنینگیخت، و این عمدتاً به دلیل رفتار بزرگوارانه و غیرقابل پیشبینی پیامبر (ص) بود و اگر چنین نبود، حضرت نمیتوانست در خطبه بسیار مهمی که در منی و در آخرین سفر حج ایراد کرد، قانون ثار را بدان گونه که شایع بود و حاکمیت داشت، ملغی کند و به تعبیر خود ایشان، آن را زیر پای قرار دهد.
سقوط مکه به مثابه سقوط پایتخت بود. اعراب در آن زمان مرکزیتی نداشتند؛ اما در مجموع موقعیت مکه بهگونهای بود که به مثابه پایتخت اقتصادی و دینی و فرهنگی و ادبی شبهجزیره بهشمار میرفت. از این دیدگاه سقوط مکه حتی مهمتر از سقوط پایتخت بود که عموماً اهمیتی سیاسی و نظامی دارد. این بدین معنی بود که اسلام به قدرت اول شبهجزیره تبدیل شده و همگان قدرت آن را به رسمیت شناخته بودند.
گسترش اسلام در جزیرهالعرب
۲ـ تنها جنگ داخلی پس از فتح مکه، «جنگ حُنَین» بود که به فاصله اندکی پس از آن اتفاق افتاد. عامل اصلی در این میان، قبیله بزرگ و دامدار «هوازن» بودند و گویا آنان اصولاً با قریشیان و مکیان مشکل داشتند. هنگامی که مسلمانان بهگونهای سرزده به دروازههای مکه رسیدند، پیامبر (ص) به مسلمانان فرمود که شب هنگام آتش برافروزند. قریشیان و در رأس آنها ابوسفیان و یارانش میپنداشتند که مهاجمان، افراد قبیله هوازن هستند و این حاکی از آن بود که این دو با یکدیگر مشکلاتی داشتند. بهرغم موقعیت مکه در بین قبایل شبهجزیره، قبایلی بودند که سروری مکیان و قریشیان را برنمیتافتند. خاصه قبایل منطقه نجد و یمن. این مسئله از زمان خلیفه سوم به بعد، منشأ اختلافات و درگیریهای فراوانی شد و مشکلات پیچیدهای آفرید.
آخرین مقاومت مربوط میشد به مقاومت «طائف» و ساکنانش یعنی «قبیله ثقیف». طائف به دلیل موقعیت ممتاز جغرافیایی، چه به لحاظ طبیعی و چه به لحاظ استراتژیک، خود را پیوسته متفاوت میدید. خوش آبوهواترین و پرمحصولترین منطقه شبهجزیره بود و تفریحگاه و تفرّجگاه اشراف مکه بهشمار میرفت. مردمانش خوشچهرهتر و در عین حال بافرهنگ و زبانآورتر از مناطق دیگر بودند. معروف است که آنان برای مقاومتی بیش از یک سال آذوقه اندوخته بودند. طائف از معدود شهرهایی بود که حصاری محکم داشت که برای اعراب آن ایام نفوذناپذیر مینمود. مسلمانان با مشورت با سلمان منجنیق ساختند. او گفت ما در ایران برای تخریب حصارها، از منجنیق استفاده میکنیم و کیفیت ساختنش را بدانها یاد داد. بدین ترتیب دیوارهای شهر تخریب شد و آخرین پایگاه نیز سقوط کرد. شکست قبیله پرجمعیت و ثروتمند هوازن و سقوط شهر طائف، تکمیلکننده داستان فتح مکه بود. بدینگونه تمامی شبهجزیره عملاً قدرت و برتری مسلمانان را به رسمیت پذیرفت. از این پس «عامالوفود» آغاز میشود: قبایل مختلف به سوی مدینه سرازیر میشوند تا به رسالت پیامبر اکرم (ص) شهادت دهند و اسلام را بپذیرند.
تا اواخر سال دهم هجری که پیامبر (ص) با عده فراوانی از مسلمانان عازم حج گردید، تمامی سرنشینان جزیرهالعرب اسلام آوردند، اگرچه در نواحی شمالی یعنی منطقه تحت نفوذ غسّانیان، در مرز شام، و نیز در نواحی جنوبی، منطقه نجران و مرز با یمن، مسیحیان عربتبار زندگی میکردند. این بدین معنی بود که اسلام از دینی که در محدوده شهر کوچک مدینه قرار داشت و پیوسته در معرض خطر و تهدید بود، به ناگهان به دین حاکم بر تمامی جزیرهالعرب تبدیل شده بود و مهمتر آنکه اینهمه در زمان خود پیامبر (ص) رخ داد. این جهش بزرگ و غیرقابل پیشبینی به همان میزان که مثبت و شادیآفرین بود، نگرانکننده هم بود و پیامبر (ص) بیش از دیگران از مشکلات و پیامدهای منفی و ناگوار آن آگاهی داشت.
انتقال از میراث جاهلی به فضای اسلامی
۳ـ گسترش انفجارگونه اسلام در شبهجزیره یکی از استثناییترین حوادث تاریخی است. مواردی وجود دارد که ساکنان یک ناحیه یا افراد متعلّق به یک قبیله بهسرعت منطقه نفوذ خود را گسترش میدهند و دیگران را تابع خویش میسازند. گویا یونان قدیم همزمان با ظهور اسکندر که دولت شهرهای مختلف را به زیر یک چتر درآورد، یا امپراتوری مغولان در زمان چنگیز با چنین فرایندی قدرت یافته بودند؛ اما این هر دو جریان قابل مقایسه با گسترش اسلام در شبهجزیره نیست؛ چرا که خاستگاه اولیه که مدینه باشد، بهمراتب ضعیفتر و مورد تهدیدتر از خاستگاههایی بود که آن دو از آن برخاستند و امپراتوری خود را سامان بخشیدند.
«جنگ خندق» در سال پنجم هجری اتفاق افتاد. قریشیان و متحدان داخلی و خارجیشان، اعم از منافقانی که در درون مدینه بودند یا غیرمسلمانان موجود در خارج از محدوده شهر، به قصد نابودی نهایی اسلام به صحنه آمدند و بدین ترتیب امکانات نظامی طرفین به لحاظ کمّی و کیفی، قابل مقایسه نبود. گذشته از آنکه تمهیدات دیگری نیز اندیشیده بودند و همکاری کامل و تنگاتنگ ستون پنجم موجود در مدینه را پشتوانه داشتند. جنگی که البته پیروز نهایی نداشت و ابوسفیان و لشکریانش صحنه را ترک گفتند. مهمترین سهم در پراکندن و ناامید ساختن قریشیان و متحدانشان، شجاعت و شهامت و جانفشانی امامعلی (ع) بود که قهرمان طرف مقابل را که سخت بدو امید بسته بودند، در جنگی تن به تن کشت. کشته شدن عمرو بن عبدوُدّ مهمترین ضربهای بود که به قریشیان و متحدانشان وارد آمد و این اصلیترین عامل در عدم پایداری و بازگشت آنان بود.
دقیقاً سه سال بعد است که مکه فتح میشود و این عملاً به معنای فتح تمامی شبهجزیره بود. دینی که صرفاً در محدوده مدینه حاکمیت داشت و با مسائل فراوان ناشی از حضور منافقان مواجه بود و پیوسته از جانب همسایگان و دیگران تهدید میشد، به ناگهان به دین حاکم تبدیل شد. این پدیده تاریخی کمنظیر بود؛ اما این جریان مشکلات عدیدهای داشت که اجمالاً بدان خواهیم پرداخت.
نکته اصلی به موقعیت مکه بازمیگشت. چنانکه گفتیم، مکه به مثابه پایتخت شبهجزیره بود؛ اما نه پایتخت سیاسی و نظامی و اداری، چرا که قدرت و حاکمیت واحدی که تمامی شبهجزیره را دربر گیرد، وجود نداشت و حتی در خود مکه هم قدرت متمرکزی در کار نبود. اساساً ساختار قبیلهای و ویژگیهای طبیعی و جغرافیایی و کمی آب و خشکی و خشونت سرزمین، اجازه تشکیل چنین قدرت متمرکزی را نمیداد. این شرایط طبیعی و آبوهوایی، فرهنگ و اخلاقی را موجب شده بود که ساکنانش نمیخواستند و بلکه نمیتوانستند نظم و نظامی را که لازمه تشکیل یک قدرت متمرکز بود، بپذیرند؛ لذا اهمیت مکه به جایگاه تاریخیر دینیر قومی آن بازمیگشت. این ساکنان همه عرب بودند و کموبیش آداب و رسوم دینی و اعتقادات و سنتهای مشترکی داشتند و مهم اینکه مکه را به منزله مرکز دینی و الهامبخش فرهنگی و ادبی خود میدانستند. عرب بودن در این میان سهم بزرگی داشت و این موضوع بعدها نقش بهمراتب مهمتری ایفا کرد.
عملاً این واقعیت بود که گسترش سریع اسلام را، و بهتر است بگوییم سقوط سریع مکه را موجب شد و هر آنچه مکه نمایندگی میکرد: از اعتقادات دینی و شبهدینی گرفته تا آداب و رسوم سنتی که رکن اصلی تشکیل دهنده نظام اجتماعی و به عنوانی نظام طبقاتی آن بود. همین اعتقادات و آداب و رسوم بود که اقبال قبایل مختلف عرب را موجب میشد. بتهای آنان که از سیصد و شصت تجاوز میکرد، و بت بزرگشان، در کعبه قرار داشت و برای انجام مراسم حج میباید بدین شهر میآمدند. مضافاً که مکه خود مهمترین پشتوانه فرهنگ عمومی و اعتقادی و رفتاری موجود در نزد آنان بود.
از این منظر، مکه اهمیتی بهمراتب بیش از یک شهر داشت و سقوط آن به معنای سقوط تمامی آن سلسله مسائل و اموری بود که آنها را نمایندگی میکرد. آیین جدید اگرچه در تعارض با میراث دینی و تاریخی مکه بود، اما در تعارض با اهمیت و بلکه قدسیّت این شهر نبود و حتی آن را به جایگاهی بهمراتب فراتر از دوران جاهلیت ارتقا داد. به سوی آن نماز میگزاردند و مراسم حج را بهجا میآوردند و مهمتر آنکه مکه و اطرافش «حرم امن» بود و چون چنین بود، انتقال از میراث جاهلی به فضای اسلامی با سهولت و موفقیّت انجام پذیرفت. مهم این بود که هر دو بستری عربی داشتند.
اسلام، بدویت، تمدن
۴ـ حال مسئله این بود که آیین جدید احکام و قوانین و اصول و معیارهای جدیدی به ارمغان آورده بود و در پی تحقق آن بود و در کنار اینهمه، تشکیلات و نظام اداری و رهبری جدیدی نیز به همراه داشت. آنان میبایست رهبری جدید را بپذیرند و از او اطاعت کنند. مضافاً که میباید خاطرات و خصوصیتهای گذشته را فراموش کنند و خود را دیگر نه جزئی از قبیله و عشیره، بلکه عنصری از «امّت» جدید بدانند. این بدین معنی بود که آنان میباید از شرایطی که در آن میزیستند، به سوی وضعیّت جدید حرکت کنند.
پیامبر (ص) اینهمه را میدانست و از مشکلات پیچیده و عدیده این انتقال مطلع بود. واقعیت این است که اسلام حداقل برای بخش مهمی از عربهای آن زمان که قرآن از آنها به عنوان «اعراب» یاد میکند، انتقال از «بدویت» به «تمدن» بود؛ بدویت و تمدن در چارچوب عرف عربهای آن روزگار. تمدن نه بدان معنی که در ایران و روم یا حبشه آن ایام وجود داشت؛ تمدن در اینجا بیشتر مفهومی اخلاقی است و اینکه چگونه تعامل کنند و سخن بگویند و رفتار کنند. گزارشهای تاریخی و روایی مربوط به سالهای نهم و دهم هجری گویای نکتهای است که بدان اشارت رفت. آنان به مدینه میآمدند و ر فتاری بیادبانه، خشن و بدویانه داشتند و کیفیت برخورد و سخن گفتنشان با پیامبر (ص) و نیز توقعاتشان از ایشان نیز چنین بود که قرآن آنان را از اتخاذ چنین رفتاری منع میکند و اینکه چگونه باید معاشرت کنند و سخن بگویند.
نکته مهم در آنجا که به حاکمیت و رهبری واحد مربوط میشد، این بود که اصولاً شبهجزیره فاقد تجربه حکومت واحد بود، بهعکس قلمروهای مجاور، یعنی ایران و روم و حبشه یا یمن قدیم و حتی حکومتهای محلی حیره و غسّانی. به همین دلیل، رهبری واحد برای آنان اساساً مفهوم نبود و این را در تعارض با هویت و افتخار قبیلهای و عشیرهای و شخصی میپنداشتند و بدان تن درنمیدادند. از نظر آنان رهبر، شیخ قبیله است که البته میزان اختیاراتش بهمراتب محدودتر از پادشاه یا هر آن کسی است که در رأس قدرت قرار دارد. مهمتر آنکه قدرت فردی چون رهبر و پادشاه را محدودکننده حریّت و آزادی فردی خود میدانستند. در نهایت این بدین معنی بود که حاضر نبودند به هیچ نظم و نظامی فراتر از نظم و نظام قبیلهای تن دردهند. به جز این، اختلافات فراوانی در بین قبایل مختلف وجود داشت، اگرچه بسیاری از این اختلافها ریشههای عمیق تاریخی داشت و به اوضاع و احوال گذشتهها بازمیگشت. مشکلتر آنکه آنان خود را موظف و مکلّف به انتقامستانی میدانستند؛ یعنی نه تنها خصومتهای گذشته فراموش نشده بود، بلکه به عنوانی تشدید شده و اصولاً فرآیندی تشدیدشونده داشت. گویی آیندگان گروگان خصومتها و درگیریهای پدران خویش بودند و میبایست تاوان آنها را بپردازند. نمونه چنین جریانی، رقابتها و جنگهای بیسرانجام اوس و خزرج بود که آنها را به سوی پیامبر (ص) کشانید و از ایشان دعوت کردند تا به مدینه آید تا بلکه با حضور ایشان، این آتش خاموش شود.
البته میباید اختلافات منطقهای را بدان افزود. بدین معنی که مجموعه قبایل ساکن در مناطق مختلف حساسیّتها و تعصّبها و درگیریهای منطقهای خاص خود را داشتند. یکی از مهمترینهایش، اختلافات دامنهدار قبایل یمنی و حجازی و قحطانی و عدنانی بود که در قرون نخستین اسلام خصوصاً در بینالنهرین و منطقه شرق اسلامی به اوج خود رسید. جالب اینجاست که بهرغم مقبولیت عمومی قریشیان، کمنبودند قبایلی که آنان را تحمل نمیکردند. بسیاری از این قبایل بعدها به «خوارج» پیوستند یا هوادار آنان شدند؛ چرا که آنان قریشی بودن را شرط زعامت و خلافت نمیدانستند. این یکی از مهمترین دلایل پیوستن به خوارج، خاصّه در دورانهای نخستین بود.
شاید نمونه خوب نکته فوقالذکر، داستان «اهل ردّه» باشد؛ یعنی کسانی که در اواخر عمر پیامبر (ص) یا بلافاصله پس از رحلت ایشان، از اسلام خارج شدند. گزارشهای تاریخی و روایی در این مورد میباید مورد بررسی و کندوکاو بیشتری قرار گیرد. برخی از کسان و گروههایی که متهم به ارتداد شدهاند، به واقع چنین نبودهاند و نکته مهمتر اینکه تعارضهای منطقهای و قبیلهای در این میان سهمی و بلکه سهم مهمی داشتهاست. آنها نمیخواستند رهبری و سروری قریشیان را بپذیرند که در آن هنگام در خلافت ابوبکر تجلی یافته بود. اگرچه آنان در جنگهای رده شکست خوردند، اما این عدم پذیرش ادامه یافت، اگرچه به دلیل آغاز جنگهای برونمرزی برای مدتی غیرفعال ماند؛ اما در دورانهای بعد به صحنه آمد و به نیرویی تعیینکننده تبدیل شد.
دلواپسیها
۵ـ این عوامل پیامبر (ص) را نگران میساخت و اینکه چگونه انسجام جامعه نوین را حفظ کند و البته در کنار آن، مسئله جانشینی هم مطرح بود و اینکه فرد مورد توصیه ایشان پذیرفته شود. البته این دو موضوع به یکدیگر پیوسته و مرتبط بود. مسئله در آنجا که به شخص پیامبر (ص) بازمیگشت، مشکل چندانی ایجاد نمیکرد؛ چرا که لازمه پذیرش دین جدید، پذیرش رسالت و رهبری پیامبر (ص) بود؛ اما این سخن در مورد جانشین مورد سفارش ایشان به این کیفیت نبود و چنین هم نبود که تمامی توصیههای حضرت مورد قبول و عمل مسلمانان قرار گیرد. موارد متعددی وجود داشت که حتی اصحاب و نزدیکان گوش نمیسپردند و وصایت امام علی (ع) از جمله آنها بود. تصویری که از پیامبر و اطاعت اصحاب از ایشان در نزد مسلمانان وجود دارد، در قرون اولیه پرداخته شد و این متفاوت بود با آنچه به واقع در زمان حضرتش وجود داشت. واقعیت این است که در موارد متعددی حتی نزدیکان به فرامین و توصیههای ایشان گوش فرا نمیدادند.
اصولاً قدرت در آنجا که منشأ دینی دارد و مقیّد و مکلّف به رعایت اصول و ضوابط دینی است، ماهیتا متفاوت است با قدرت در جایی که منشأ نظامی یا اجتماعی و سیاسی دارد. در مورد نخست، محدودیتهای خاص خود را دارد و بدان دلیل که متکّی به باورهای دینی مؤمنان است، لذا نمیتواند نسبت بدانها بیاعتنا باشد که اگر چنین باشد، اجماع مؤمنان شکسته میشود و در نتیجه کسی که در رأس قرار دارد، موقعیت و اقتدارش را از دست میدهد یا قدرت او دچار چالش میشود. قدرت و موقعیت او عمدتاً ناشی از تراکم اعتقادات مؤمنان است نسبت به او و دینی که او آن را نمایندگی میکند و اگر آنان احساس کنند فردی که در رأس قرار دارد، خود عامل و وفادار به دین نیست، از او روی میگردانند و بدین ترتیب قدرت را از دست میدهد؛ اما دین در اینجا به معنای تصور و تلقی دینی آنهاست و نه دین در واقعیتش. چنین مشکلی در آنجا که قدرت منشأ غیر دینی دارد، اصولاً وجود ندارد و این سخن در آنجا هم که قدرت از دین به مثابه یک ابزار سود میجوید، صحیح است؛ چرا که در این حالت قدرت حاکم خود را متعهد به رعایت اصول و ضوابط دینی نمیداند، هدفش استفاده ابزاری از آن است و نه بیشتر، و لذا انحراف از اصول و ضوابط دینی عملاً برایش مشکلی ایجاد نمیکند؛ چنانکه در بین خلفای اموی و خاصه عباسی شاهد بودهایم.
این سخن کموبیش در مورد عموم ادیان صحت دارد. پاپ کنونی (فرانسیس) از جمله پاپهای ترقیخواه کلیسای کاتولیک است و یکی از رسالتهایش را جهت خارجکردن این کلیسا از بحرانهای موجود، هماهنگکردن قوانین آن با اوضاع و احوال کنونی و ضرورتهای زمان میداند. در این چارچوب او پیشنهاد کرد که تغییراتی در قوانین کلیسایی در مورد طلاق انجام شود که با واکنش نسبتاً شدید شخصیتهای دینی محافظهکار مواجه شد، بهگونهای که هشت کاردینال در طی نامهای که بهطور علنی منتشر ساختند و نه خصوصی، از وی خواستند که ابتکاراتش را به یک سوی نهد و همچون گذشتگان بیندیشند و عمل کند.
این جریان بعدها مسیحیان محافظهکار را هم تحت تأثیر قرار داد و ناآرامیهایی را موجب شد که هنوز هم ادامه دارد، اگرچه عوامل دیگری هم در این میان دخالت داشت و میکوشید از آب گلآلود ماهی بگیرد. مهمترین عامل در این میان کلیساهای انجیلی آمریکایی بوده و هستند که اساساً در پی تخریب نهاد دوهزار ساله کلیسای کاتولیک میباشند و بعضاً آن را صریحاً میگویند. آنها به دلایلی درصدد تخریب نهادهای تاریخی هستند، چرا که آنها را مانع توسعه و پیشرفت خود میدانند.
به هر صورت قدرت با منشأ دینی ویژگیها و محدودیتهای خاص خود را دارد و در این مورد نمونههای فراوانی میتوان عرضه داشت و پیامبر (ص) دقیقاً با چنین مشکلی مواجه بود. ایشان در مورد معرفی امامعلی (ع) به عنوان جانشین خود نمیتوانست افکار عمومی مسلمانان را نادیده انگارد و لذا هر مقدار که به پایان عمر حضرت نزدیکتر میشویم، شیوه بیان ایشان در مورد جانشینی، غیرمستقیمتر میشود. در مکه و در نیمه اول دوران مدینه، پیامبر (ص) با صراحت امام را معرفی میکند؛ اما در نیمه دوم و خاصه پس از فتح مکه، پیوسته این بیان غیرصریحتر و غیرحساسیتبرانگیزتر میشود. بدین معنی که با توجه به قرائن معلوم میشود که پیام چیست، و فاقد صراحت دورانهای قبلی است؛ چرا که آن صراحت دیگر قابل تحمل نبود و مدعیان جانشینی فراوان بودند و اصولاً در این مورد نظرات خاص خود را داشتند.
خود آی؟ ابلاغ ولایت و وصایت امامعلی (ع) و سه مقطع مختلف آن، نشاندهنده مسئلهای است که بدان اشارت رفت. مقطع نخست، امر به ابلاغ پیام است و بخش دوم، حاکی از آنکه اگر به هر علتی چنین نکنی، مسئولیت خود را انجام ندادهای و بخش سوم، اینکه خداوند تو را از شرّ مردمان نگاه خواهد داشت. مهم بخش اخیر آیه است و تأکید بر اینکه «خداوند تو را از شر مردمان حفظ خواهد فرمود». این بدین معناست که ابلاغ این رسالت با مقاومتهایی مواجه خواهد شد و بسیاری آن را نخواهند پذیرفت و در برابرش میایستند و ممکن است حتی به آشوب و فتنه منجر شود. البته خداوند مژده میدهد که جان و حیثیّت و موقعیت تو را حفظ خواهد کرد و لذا مترس و اقدام کن. این بیان موافق است با حدیثی از امامصادق (ع) در شأن نزول آیه.
پیامبر (ص) در اواخر عمر نمیتوانست بیش از اندازه معینی بر وصایت امامعلی (ع) تأکید ورزد؛ در غیر این صورت در برابرش میایستادند؛ چنانکه در آخرین روزها در آنجا که عزیمت به جبهه جنگ به فرماندهی «اُسامه» را مورد سفارش مؤکد قرار داد، از آن سرباز زدند و مهمتر آنکه در آخرین لحظات عمر که درخواست دوات و قلمی کرد تا وصیتنامه خویش را بنویسد که بعد از او دچار گمراهی و انحراف نشوند، او را به هذیان گفتن متهم ساختند! واقعیت این است که اگر عمر پیامبر (ص) طولانیتر میشد، در برابرش میایستادند؛ چنانکه در آخرین لحظات با دستوراتش مخالفت کردند و حتی حضرتش را مورد توهین قرار دادند.
مسئله در آنجا که به انسجام جامعه مسلمانان مربوط میشد نیز مورد دلواپسی بود. این جامعه مرکب بود از قبایل و مناطقی که چندی پیش در خصومت و رقابتی دائمی بودند و حال تحت یک پرچم درآمده بودند. این وحدت شکننده و نگرانکننده بود. خطبهها و سخنان پیامبر در اواخر عمر تا مقدار زیادی ناظر به همین واقعیت است و اینکه مبادا به روزگار جاهلیت بازگردید و در برابر یکدیگر صفآرایی کنید. این نکات در خطبه معروف حضرت زهرا (س) که در مسجد پیامبر و پس از رحلت ایشان ایراد شد، نیز وجود دارد.
نبوت و خلافت
۶ـ جانشینی پیامبر (ص) خاصه در اواخر عمر ایشان دو وجه متفاوت داشت: یکی به شخص امامعلی (ع) بازمیگشت و دیگری به اهمیت و منزلتی که این سمت یافته بود. مسئله در آنجا که به شخص امام بازمیگشت، نیز دو نکته داشت: نخست اینکه امام در طی جنگهای مختلف، نامداران متنفّذی را کشته بود و اینان فرزندان و برادران و بستگان و دوستان و متحدان فراوانی داشتند و کینه امام را به دل گرفتند. نکته دوم اینکه ایشان از بنیهاشم بود و پسرعمو و داماد پیامبر. در آن ایام برای بسیاری از مسلمانان و حتی برای بسیاری از اطرافیان پیامبر (ص) این نزدیکی قابل قبول نبود؛ بدین معنی که نمیخواستند پیامبری و خلافت و وصایت در یک خاندان باشد و آن را صریحاً میگفتند و تحمل نمیکردند. مضافاً آنکه برای آنان پیامبر (ص) فردی همچون رئیس قبیله بود و کموبیش بدون توجه به فضایل و مقامات معنوی و برجستگیهای انسانی و نفسانی، و لذا جانشین حضرت نیز میتوانست هر فردی باشد که با وی بیعت شود و طبیعتاً برای چنین شخصی هیچ مقام و موقعیت معنوی و علمی خاصی قائل نبودند.
علیرغم تأکید فراوان پیامبر (ص) بر تمسّک به «اهل بیت» و اینکه صلاح و فلاح دنیوی و اخروی در رویآوری به قرآن و اهل بیت است و این دو از یکدیگر جدا نخواهند شد، اما گویی در عصر خود پیامبر (ص) و در سالهای بعد از آن، این کلام مورد بیتوجهی کامل قرار گرفت. احتمالاً علت اصلی این جریان، وابستگی اهل بیت به پیامبر (ص) بود. از دیدگاه آنان بنیهاشم بیش از «نبوت» سهمی ندارند و نمیتوانند داشته باشند. مسئله این نبود چه کسی صلاحیت احراز این جایگاه را دارد و اساساً موضوع صلاحیّت مطرح نبود. گویا در اواخر دوران پیامبر (ص) عدهای از مسلمانان عهدنامهای نوشتند مبنی بر اینکه وصایت و خلافت نباید در خاندان پیامبر قرار گیرد و چنانکه معروف است، آن را در داخل کعبه گذاشتند.
وجه دوم به این واقعیت بازمیگشت که مسلمانان پس از فتح مکه و جنگ حنین، ثروتمند و قدرتمند و شوکتمند شده بودند و غیرقابل مقایسه با نیمه اول مدینه بودند و لذا جانشینی پیامبر (ص) جاذبه فراوانی داشت. هم برای کسی که در رأس قرار میگرفت و هم برای کسانی که هوادار و نزدیک به او بودند. مخصوصاً که شرایط بهگونهای درآمد که امکان دستیابی به ثروت دو امپراتوری همسایه ممکن مینمود و بسیاری بدان چشم دوخته بودند؛ و چون چنین بود، حساسیت نسبت بدان فراوان شد. در سالهای نخستین مدینه، جانشینی پیامبر (ص) بیش از آنکه جاذبه داشته باشد، خطرآفرین بود. تهدیدی دائمی و همهجانبه برای تمامی جامعه کوچک مسلمان و تهدیدی بهمراتب بیشتر برای آن که در رأس قرار داشت؛ اما در سالهای پایانی عمر پیامبر (ص)، داستان بهکلی متفاوت بود.
نگرانی انصار
در این میان، نگرانیهای گروهی سر برمیآورد و مهمترینش نگرانی انصار بود. مدینه از آن ایشان بود و مهاجران میهمانانشان بودند؛ اما پس از فتح مکه عده فراوانی از مکیان به مدینه آمدند و اقامت گزیدند. از جمله آنان ابوسفیان و فرزندان و خانوادهاش بودند. کثرت تازهواردان و خصوصاً جایگاهشان در نزد اعراب، نگرانیهایی در مدنیان ایجاد میکرد. انصار احساس میکردند پیامبر (ص) عامل تعادلبخشی در رابطة میان آنان و مهاجران است و اصولاً خود را «دایی» پیامبر (ص) میدانستند؛ چرا که مادر هاشم ـ نیای بزرگ پیامبرـ از خزرج بود. آنها بهحق از آینده خود بیم داشتند و اتفاقاً چنین هم شد. انصار عملاً در حاشیه جامعه مسلمان قرار گرفت و این جریان از زمان معاویه به بعد تشدید شد؛ سیاستی که در دوران بنیامیه ادامه یافت. احتمالاً با توجه به این نکات بود که پیامبر (ص) در اواخر عمر به توجه به انصار سفارش فرمود.
ادامه دارد
-حجتالاسلام والمسلمین دکتر محمد مسجدجامعی