شاعران بسیاری هم چون حکیم عمر خیام، قاآنی، ملک الشعرای بهار …به نوروز پرداختهاند، عمر خیام و میرزاده عشقی در نوروزنامههای خود به وصف نوروز پرداختهاند و قاآنی نیز علاوه بر نوروز به هفت سین نیز در اشعار خود اشاره کرده است.
{بجا خواهد بود که در این خجسته بهار و نوروز، یادی اسطورههای بزرگ خراسان زمین (افغانستان کنونی) و ادبیات پارسی دری راپاس بداریم}
(صباح)
نوروز در متون کهن ادبیات پارسی دری بارتاب گسترده داشته است. تاریخ نویسان، شعرا و منجمان همه به این جشن اصیل آریایی پرداختهاند، تا آنجا که نوروز از مرزهای جغرافیایی ادبیات پارسی فراتر رفته و در ادبیات عرب نیز از آن ذکر شده است. چنانکه ابونواس در شعری خطاب به بهروز مجوسی نوروز را به شکل نوک روز چنین آورده است:
به حق المهر جان و النوک روز و فرخ الروز البسال الکبیس
تأثیری که نوروز بر فرهنگ و ادب سرزمینهای پارسیگوی و کشورهای خارج از این حوزه داشته است، نشان دهندهای عظمت و غنای این آئین کهن است. در رابطه به سبب اینکه چرا این روز را نوروز مینامند روایات و قولهای مختلفی وجود دارد، اما آنچه در همهی آنها مشترک است این است که این روز به نحوی با آفرینش، مدنیت و دادگستری ارتباط دارد.
صاحب مجمل التواریخ و القصص از قول حمزه الاصفهانی میگوید که حق تعالی اول خلقت مردی آفرید و گاوی و اندر مرکز بالائین سه هزار سال بی آفت بماندند، و این هزارگانهای حمل و ثور و جوزا بود، و پس به زمین سه هزار دیگر بی هیچ رنج و مکروه بماندند، و آن هزارۀ سرطان و اسد و سنبله بود، پس چون اول هزار سال میزان بود، خلاف ظاهر گشت، و این مرد کهومرث نام بود، سی سال زمین نبات و گاو را همی داشت، و طالع این هزار سرطان بود مشتری اندر وی، و آفتاب در حمل، و قمر اندر ثور، و زحل در میزان، و مریخ در جدی، و زهره و عطارد اندر حوت، و این کواکب روان گشت از برجهاء به سیر خویش اندر اول ماه فروردین کی نوروز است، و از گردش فلک روز از شب ظاهر گشت، ونسل این مرد به پیوست.
آریاییان معتقد بودند که خداوند جهان را در شش روز آفرید و در روز ششم به آفتاب فرمان حرکت داد تا همه موجودات از حرارت و روشنایی آن استفاده کنند و همان روزی که آفتاب و افلاک شروع به حرکت نمودند، نوروز بود. خیام این موضوع را در نوروز نامه چنین بیان میدارد: و گویند چون ایزد تبارک و تعالی بدان هنگام که فرمان فرستاد که ثبات برگیرد (آفتاب) تا تابش و منفعت او به همه چیزها برسد، آفتاب از سر حمل برفت و آسمان او را بگردانید و تاریکی از روشنایی جدا گشت و شب و روز پدیدار شد و آن آغازی شد مر تاریخ این جهان را. خیام روایت دیگری را نیز در رابطه به نوروز میآورد و آن چنان است که زمانی که جمشید بردیوان غلبه نمود و انواع صنایع را به مردم آموخت، با علما و موبدان نشستی برگزار کرد و در آن نشست از علما پرسید، چیست که این پادشاهی بر من باقی و پاینده دارد؟ گفتند: داد کردن و در میان خلق نیکی. پس او داد بگسترد و علما را بفرمود که روز مظالم من بنشینم شما نزد من آیید تا هرچه در او داد باشد مرا بنمایید تا من آن کنم و نخستین روز که به مظالم بنشست روز هرمزد از ماه حمل بود، پس آن روز را نوروز نام کردند.
عنصری در پیشگاه سلطان محمود این چکامه سروده است:
باد نوروزی همی در بوستان بت گر شود تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبه بزاز پر دیبا شود باد همچون طبله عطار پر عنبر شود
روز هر روزی بیافزاید چو قدر شهریار بوستان چون بخت او هر روز برناتر شود
منوچهری گوید:
آمد نوروز ماه با گل سوری به هم بادهی سوری بگیر، بر گل سوری به چم
زلف بنفشه ببوی، لعل خجسته ببوس دست چغانه بگیر، پیش چمانه به خم
ای پسر از نردباز داوگر ان بر به نرد وز دو کف سادگان، ساتگنی کش به دم
ای صنم ماهروی! خیز به باغ اندر آی زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم
شاخ برانگیخت در، خاک برانگیخت نقش باد فرو بیخت مشک، ابر فرو ریخت نم.
شاعران با تمام فصلها درآمیختند اما به دلیل زیبایی، نوشدن و یادآوری روز رستاخیز و معاد، به بهار و نوروز بیشتر پرداختهاند. پرداختن به نوروز و بهار علاوه بر درک زیبایی که جلوهای از جمال الهی است، برای عارفان بسیار حیرت انگیز و فصل شادی و انبساط خاطر است.
شاعران بسیاری هم چون حکیم عمر خیام، قاآنی، ملک الشعرای بهار …به نوروز پرداختهاند، عمر خیام و میرزاده عشقی در نوروزنامههای خود به وصف نوروز پرداختهاند و قاآنی نیز علاوه بر نوروز به هفت سین نیز در اشعار خود اشاره کرده است.
سین ساغر بس بود ما را در این نوروز روز
گو نباشد هفت سین رندان درد آشام را.
جشن نوروز، جشن رستاخیز طبیعت، تجدید زندگی و مایه نشاط و پویایی و شادابی است شاعران به عید، بهار و طبیعت توجه ویژهای داشتهاند. از آغاز شعر پارسی شاعرانی هم چون رودکی، منوچهری و ... به طبیعت نگاهی هنری افکندهاند و تصاویر زیبایی از فصل بهار در شعر آنها انعکاس یافته است. حتی شاعر عارفی هم چون مولانا که بیشتر در عوالم روحانی خود مستغرق بود در غزلی خود را به عید نو شبیه میکند که آمده است تا قفل زندان را بشکند و همه جهان و جهانیان را از غم آزاد سازد.
باز آمدم چو عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم.
در ولوله و شادی فرا راه بهار قرار داریم که زمان یک سال دیگردر دفترچه عمر ما خواهد نوشت و سیمای آغازین لحظه نوین سال دیگر حیات خود را در جلوه شگوفههای گل و ناله شور انگیز بلبل و پوشیـدن قبای سبزچمـن و دهها شگفتیهـای طبیعت رنگیـن شده بهاری مشاهـده خواهیم
نمـود
اگـر بهـار بیایـد ترانهها خواهم خواند
ترانههای خوش عاشقانه خواهم خواند
بـه گهـواره آغـوش مـن چو آیی تـو
به گوش خـاطر تو من فسانهها خواهم خـواند
گشـوده لانه عشق و فشانـده دانهء مهـر
تـرا پـرنـدهء غمگین به آشیانه خواهم خواند
باز عالم و آدم و پوسیدگان خزان و زمستان خندان و شتابان به استقبال بهار میروند تا اندوه زمستان را به فراموشی سپارند و کابوس غم را در زیر خاک مدفون سازند و آنگه سر مست و با وجد و نشاط و با رقص و پایکوبی با ترنم این سرود طرب انگیز نو روز و جشن شگوفه ها را بر گذار مینمایند ـ
جشن فـرخنده فـرودیـن است
روز بازار گـل و نسرین است
و باز گرمای ملایم و فرحبخش روزهای آفتابی بهار در باغ و راغ و کشتزارها به سبزه و گلها و درختان بشارت میدهد تا از خواب سنگین زمستان بیدار شوند و روح تازه به خود گیرند و آنگاه این نوای جانبخش را ساز بدارند ـ
دی شد و بهمـن گذشت فصل بهاران رسید
جلوهء گلشن به باغ همچو نگاران رسیـد
و باز نسیم گوارای گیسوان مشک بوی بتههای گلاب را با آهنگ موزون تکان میدهد تا با لالهء خوش عذار و نرگس و ریحان و گلهای دشتی همزمان جوانه زنند و ترانه عشق را به گوش عشاق برسانند و آنگاه در چمنها و دشت و دمن طوفان برپا کنند ـ
فروردین است و روز فـرودین
شادی و طـرب را کنـد تلقیـن
ای دو لب تو چو مـی مـرا ده
کان باشـد رسم روز فـرودیـن.
باز هوای شاداب به عشرتگاه باغ و لاله زارها راه میگشاید و گلهای سرخ و زرد و نیلوفری را که در سبزه زارها میرویند نوازش میدهد و آنگاه آبستن چمن را به نظاره مینشیند و همین که در مرغزاران حریر پوش به میزبانی مردان پاکدل دشت میشتابد نالهء نی را میشنود و وظیفه دار این پیام میگردد ـ
رونق عهـد شبابست دگـر بوستان را
میرسد مـژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمـن بـاز رسی
خدمت ما برسان سرو گل ریحـان را
و باز فرزندان خورشید در درهها وادیها کوهپایهها و باغهای خندان به بشارت عید بهار و خوشحالی جوانه زدن شاخههای پر نقش و نگار فاختهها و کبک دری و عتدلیان را به نغمه سرایی میطلبد و پروانهها را به پذیرایی عطر شگوفه ها دعوت مینماید و غزلان دلفرین را که عشاق سرگردان به یاد چشم مست معشوقه بی وفا و دل آزار خودشان بیابان در بیابان میپرستند فرا میخواند تا سختیهای زمستان را به فراموشی بسپارند و عید رابا دیدار دو باره با فصل باران تجلیل کنند و با شنیدن این سرود دلنشین همراز و هم صحبت با آنهای گردند که دل به عشق زنده دارند ـ
ای نو بهار خنـدان از لامکان رسیـدی
چیزی به یار مانی از یـار ما چه دیـدی
خندان و تازه رویی سر سبز و مشکبویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریـدی
و اما در آریانای کهن در نزد آباء و اجداد ما رسم و آئین استقبال از بهار و سال نو و تجلیل از عید نوروز چگونه بود؟ خبرگان ادب و فرهنگ آوردهاند که مردم در شب نوروز آتش میافروختند و دنیا را چراغان میکردند و در بامداد بر سبیل خوشحالی آنگونه که شبنم بر پای لاله میریخت و غبار غم را از صفحهء سفید گل نسیرین میشست بر یکدیگر آب میپاشیدند و کدورتها را میزدودند و آنگاه به شکرانهء نعمتهای بهار به همدیگر شکر هدیه میدادند و سال نو را با شادکامی و خرسندی استقبال مینمودند.
اکنون نیز بهار و نوروز با شور و هیجان در وطن عزیز ما با سنتهای دیرینه آبایی که مملوء از نیکها بود با شادمانی جشن گرفته میشود. دید و بازدیدها و رفتن به زیارت شاه ولایتمآب و به ختن حلوا و دهها رسم و آیینهای دیگر هنوز هم برپا میشود و یادشان نسل به نسل در میان مردم ما جاودانه میگردد.
بلبلا مـژدهء بهـار به یار
خبر بد به بوم و باز گذار.
رودکی
رودکی در زمان ساسانیان به سبب مهارتش در داستان سرایی و غزل استاد شاعران نام گرفت. گذشته از قدرت بی مانند شاعری سخت خوش آواز بود و بر بط نیکو مینواخت. گذشتکان از جمله عوفی نابینای مادرزادش دانستهاند اما با توجه به اینکه طبیعت با تمام زیبائیهایش به همراه دنیای شگفت انگیز رنگها در شعر او جلوه تمام دارد پذیرفتن این سخن دشوار است.
شعر رودکی نمونه کامل شعر سبک خراسانی قرن چهارم یعنی شعر عهد سامانی است. روح حماسی که از مختصات مهم سبک خراسانی است برای نخستین بار به صورت کامل در شعر او دیده میشود. در ادبیات زیر از قصیدهای که در وصف بهار سروده شده است روح حماسی او مورد بررسی قرار داده میشود :
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاظ برق روشن و تندرش طبل زن دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
خورشید را ز ابرو مدد روی گاه گاه چو نان حصاری که گذر دارد از رقیب
شعرها (بهار خرم، چمن، گل و... )
اولین دشواری، در برابر کسی که بخواهد از چگونگی تصویرها وخیالهای شاعرانه در دیوان رودکی سخن بگوید، مساله انتساب ابیات و عدم انتساب آنها بدوست. زیرا از این شاعر پر شعر عصر سامانی جز ابیاتی چند که در دیوانی به نام او گرد آمده سندی در دست نیست و از میان آنچه به نام اوست، جز چند قطعه را به یقین نمیتوان از آن او دانست و درباره شعرهای دیگری که به او منسوب است باید با احتیاط سخن گفت.
رودکی نماینده کامل و تمام عیار شعر عصر سامانی و بر روی هم اسلوب شاعری قرن چهارم است. خیال شاعرانه در دیوان او بیش و کم در قلمرو عناصر طبیعت سیر میکند و آنگاه که از نفس طبیعت سخن میگوید او را بیشتر با انسان و طبیعت جاندار میسنجد و از این روی تصویرهای شعر او متحرک، جاندار و زنده است. در نظر او بهار دارای خصایص حیات انسانی و زنده گی آدمیزاد است که چرخ بزرگوار لشکری فراهم آورده است، در این لشکر، که ابر تیره است، باد صبا نقب لشکر است، برق روشن به منزله نفاط است و تندر طبل زن است (دیوان رودکی) و ابر به مانند انسان سوگوار میگرید و رعد چون عاشق کثیب و خورشید نیز از زیر ابر، آنگاه که چهره مینماید و پنهان میشود، حصاری است که از مراقب خود حذر دارد روزگار بیمار بود و اینک بهبود یافت و بوی سمن داروی او شد خندیدن لاله از دور، به مانند سرانگشتان حنا بسته عروسی است ژاله بر لاله چون اشک مهجوران است ردیف درختان بادام و سرو در کنار جوی مانند قطار اشتران است از همین نمونهها به خوبی میتوان دریافت که عناصر خیال او را، در وصف طبیعت بی جان، انسان و جانوران دیگر که دارای حس و حرکتند تشکیل میدهد و همین امر سبب زنده بودن طبیعت در شعر اوست، حتی شراب نیز در شعر او دارای شخصیت و جان و زندگی است و در خم میجوشد و مانند اشتر مست کفک به لب میآورد، از هوش میرود و به هوش میآید
او تصویر را مثل شاعران اواخر قرن پنجم و یا حتی اوایل قرن پنجم خلاصه نمیکند. از این روی در دیوان او استعاره بسیار کم است و اگر وجود داشته باشد حاصل تشبیهی بسیار معروف و محسوس است که به ذهن هر کسی میرسد :
به حجاب اندرون شود خورشید
چون تو برداری از دو «لاله» حجیب
در میان صور خیال او کمتر چیزی از عناصر غیر طبیعی وجود دارد، تاثیر علم را به هیچگونه در خیال او نمیتوان جستجو کرد و اگر مساله کور مادرزاد بودن او امری مسلم باشد، در تمام صور خیال او جای شک باقی میماند که از ریشههای دیگری گرفته شده باشد زیرا این گونه تصویرها که از طبیعت ارائه میدهد جز از رهگذر چشمی بینا که تجربه حسی دارد، قابل قبول نیست مگر این که بگوییم او نیز مانند شاعران دورههای بعد اجزای خیال خود را از شعر دیگران گرفته و فقط در ذهن هخود آنها را با تخیل شاعرانه خویش تغییر داده و از خیالهای دیگران خیالهای تازهای ابداع کرده است.
طبیعت در شاهنامه
نخستین نکتهای که در باب تصویرهای شاهنامه باید یادآوری کرد این است که شاعر (فردوسی) بر خلاف هم روزگارانش که تصویر را به خاطر تصویر در شعر میآورده اند میکوشد که تصویر را وسیلهای قرار دهد برای القاء حالتها و نمایش لحظهها و جوانب گوناگون طبیعت و زندگی، آنگونه که در متن واقعه جریان دارد.
در سراسر شاهنامه وصفهای تشبیهی یا استعاری که سخن را دراز دامن میکند به دشواری میتوان یا فت یعنی از آن دست وصفها که در آثار مشابه شاهنامه به وفور دیده میشود در شاهنامه به دشواری مشاهده میشود زیرا هر یک از تصاویر طبیعت یا لحظههای حیات، چنان در ترکیب عمومی شعر حل میشود که خواننده وجود انفرادی آن را در نمییابد. در طول حوادث این حماسه، بارها خورشید طلوع وغروب میکند و با اینکه او مجال هر گونه دراز سخنی و اطناب در این زمینه را دارد، از حد نیازمندی مقام هیچگاه تجاوز نمیکند و اغلب با ترسیم یک خط، ترکیب عمومی شعر را از هنجار پسندیدهای که دارد، بیرون نمیآورد، هیچ شب و صبحی چه در آغاز یک حادثه و چه در خلال آن از دو بیت تجاوز نمیکند و بیشترین نمونههای تصویر صبح یا سپیده یا شب، در سراسر کتاب از این گونه است :
بدانگونه که دریای یاقوت زرد
زند موج بر کشور لاجورد (شاهنامه فردوسی)
یا :
چو خورشید تابنده بنمود تاج
بگسترد کافور بر تخت عاج
یا :
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاژورد
بسیاری از گویندگان زبان پارسی، عنصر اغراق را در شعر به کار گرفتهاند اما جهت دید آنان متوجه جزئیات ریزه کاریهای تصویر بوده از این روی حاصل تصاویر ایشان چیزی است گاه زیبا اما کوچک و اندک تاثیر، بر خلاف شاهنامه که در همه تصاویر آن، اجزای سازنده تصویر وسیعترین عناصر هستی است : کوه است و دشت، ابر و دریا و خورشید و ماه و اسنادهای مجازی برخاسته از تصاویر او، به گونه پدیدههای عظیم هستی با ز میگردد وبیابان و سیاهی و سکوت و لشکری که به نیروی اسناد مجازی تصویرمی کند چندان وسیع است که عناصر سازنده آن همه جا ابر است و آفتاب و دریا و سپهر و ستاره زمان و زمین و او هیچ گاه، در اغراقها، جهت دید خود را متوجه جزئیات و ریزه کاریهای کوچک نمیکند و همیشه از مظاهر عظمت و بیکرانگی و ابدیت کمک میگیرد و این خود یکی از علل اصلی توفیق او در سرودن حماسه شاهنامه است.
در سراسر شاهنامه نمیتوان یافت که اجزای سازنده آن به طور طبیعی در خارج وجود نداشته باشد مگر به ندرت از قبیل دریای یاقوت زرد که زند موج بر کشور لاژورد و این نکته که از ویژگیهای اصلی شعر عصر سامانی است در دوره فروسی بیش و کم در شعر پارسی رعایت نمیشده و دیوان بسیاری از شاعران مانند منوچهری پر است از تصویرهایی که فقط اجزاء آن در خارج قابل تصور است نه ترکیبات آن.
کاملترین وصف خزان در شاهنامه این است که بهرام گور میسراید و آسمان را بسان پشت پلنگ میبیند که تشابه بهار و خزان در تصویر فردوسی از جهت تنوع رنگها یکسان است.
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ
تصاویر مربوط به زمستان را در مواضع مختلف شاهنامه میتوان یافت. فردوسی مخصوصا «مهارت تام دارد وقتی که با چند کلمه بوران تندی را مینمایاند که فورا» میرسد. مثلا « :
بدان لشکر دشمن اندر فتاد
چنان کندر افتد به گلبرگ باد
فردوسی بیشتر بهار را توصیف میکند. چشمهها و رودها و نباتات به جهت بارانهای بهاری دوباره قوت میگیرند. عجیب است که فصل تابستان در شاهنامه غائب است، البته در جایی میگوید :
بخندید تموز با سرخ سیب
همی کرد بار برگش عتیب
فردوسی در عصری که وصف طبیعت یکی از موضوعات اصلی است، از این موضوع غافل نبوده است. گویی شاعری که به اطراف خود مینگرد به ناچار انعکاس زیباییهای عینی و خارجی را نمیتواند به صورت تخیل شاعرانه در نیاورد» لیکن فردوسی در اوصاف طبیعت کوشش نمیکند که طبع شعر خود را نشان دهد و مقصدش در این اوصاف آن است که زمان و مکان حوادث حماسه خود را مقرر نماید. تعداد صحیح عده ادبیات شاهنامه که در آنها وصف طبیعت ظاهر میشود، مشکل است. با وجود این اگر تشبیهات و استعارات عدیده را که اصلاحات آن از طبیعت گرفته شده کنار بگذارند، میتوان گفت در دویست و پنجاه موضوع شاهنامه به درستی وصف طبیعت میکند. در تشبیهاتی که فردوسی از فصول سال به ویژه بهار و خزان دارد عنصر رنگ و حرکت نمود بیشتری دارند که نشان از تخیل زنده و پویای شاعر است. به ویژه که این تصاویر زمینه ساز حرکتی پر شتابترند که همان صحنههای حماسی است.
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرون لاله وسنبل است
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
بی جهت نیست که تنی چند از هزاران شاعر پارسی زبان را جز ارکان ادب پارسی شمردهاند و یکی از آنها فردوسی است و همین نشاط و پویایی در شعر مولوی هم با روحیاتی دیگر و با مضامین شعری متفاوت در توصیف طبیعت به چشم میخورد، وقتی که میسراید : «بهار آمد بهار آمد بهار خوشگوار آمد» و یا «آب زنید راه را این که نگار میرسد».
فرخی
فرخی هم از نظر تنوع حوزه خیالهای شاعرانه و هم از نظر لطافت تصویرها، شاعری است ممتاز. از پیشینیان و معاصران او تنها منوچهری است که در جهاتی قابل سنجش با اوست اما شعر منوچهری اگر در زمینه طبیعت و تصاویر مربوط به آن، غنیتر از شعر فرخی باشد هیچ گاه از ارزش تصویرهای شعر فرخی نمیکاهد چرا که تنوع تصویرهای فرخی در زمینه شعرهای غنایی نکتهای است که شعرش را در کنار شعر منوچهری از نظر تصاویر ارزش و اعتبار میبخشد. در شعر فرخی، تصویرها نرم و لطیف است و ذهن او بیشتر میکوشد که از عناصر موجود در خارج در دو سوی تصاویر خود استفاده کند، از این روی تصویرهای او به دقت تصاویر منوچهری نیست، زیرا منوچهری برای هر یک از عناصر طبیعت از ذهن خویش برابری فرض میکند و این معادل فرضی، چندان از نظر رنگ و هندسه دقیق خارجی قابل تطبیق با موضوع وصف اوست که دو روی تصویر دقیقا «در برابر یکدیگر قرار میگیرند به حدی که گویی آیینهای در برابر اشیاء نهاده است، اما فرخی با اینکه وصفهای او دقیق و سرشار از تازگی است این مایه دقت را نشان نمیدهد. با اینکه گلها و پرندگان و میوههای شعرش، گسترش گلها و پرندگان و میوهها و دیگر عناصر طبیعت را در دیوان منوچهری ندارد اما از نظر نمونههای وصف به ویژه وصف باغ چه در بهار و چه درخزان دیوانش یکی از غنیترین دیوانهای شعر فارسی است.
با اینکه این دوره یعنی شعر پارسی قرنهای سوم و چهارم و پنجم را، دوره طبیعت خواندیم در سراسر این سه قرن اگر دو شاعر به عنوان نمایندگان تصویرهای طبیعت بخواهیم انتخاب کنیم بی گمان یکی از آنها فرخی است، زیرا تصویرهای تازه و زنده طبیعت در دیوان او بیش از هر شاعر دیگری است و او در زمینه وصف طبیعت مجموعهای از تصاویر خاص به وجود آورده که در شعر پارسی به صورت کلیشه در آمده و گویندگان قرنهای بعد آنها را به طور تکراری در شعر خویش آوردهاند از قبیل :
تا بر آمد جامهای سرخ رنگ از شاخ گل
پنجهها چون دست مردم سر بر آورد از چنار
بر روی هم قیاس انسان با طبیعت و طبیعت با انسان و حلول شاعر در اشیاء و عناصر طبیعت، از ویژگیهای شعر فرخی است و جز منوچهری هیچ شاعری از این نظر به پایه او نمیرسد و اگر قدرت تصاویر او در القاء حالتها و مسائل وجدانی مورد نظر قرار گیرد او را در این راه بر یک یک شاعران این دوره باید برتری داد.»
شعر همیشه از عالم خارج و طبیعت مایه گرفته و شاعر مشهودات خویش را چنان که خود دریافته و در خاطر پرورانده به مدد کلمات بیان کرده و خوانندگان آثارش را در احساسات و تاثیراتی که داشته با خویشتن شریک و همدل گردانده است. پس توصیف طبیعت و زیباییهای آن چیزی نیست که از فرخی شروع شده باشد. حتی میتوان گفت در میان شعرایی که در آن روزگار به شیوه او، یعنی به سبک خراسانی سخن میگفتند از این نظر وجوه اشتراکی درآثار آنها دیده میشود. اوصاف فرخی نقاشیهایی کامل، نزدیک به واقع و با شکوه تر و جاندارتر از طبیعت است. وصف ابر در ابیات زیر، به خصوص توصیفهای دقیق و متنوع از یک مضمون، نمایش حالات مختلف ابرها و رنگ آمیزیهای که شاعر کرده بسیار زیبا و قابل توجه است :
برآمد قیرگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
چو گردان گشته سیلابی، میان آب آسوده
چو گردان گردبادی تندگردی تیره اندر وا.
منوچهری
منوچهری را باید شاعر طبیعت خواند دیوان او گواه این دعویست. کودکی او در دامغان با آن بیابانهای فراخ و بی کران که پیرامون آن را گرفته است گذشت و بخشی از جوانی او نیز گویا در کنارههای دریای خزر و دامنههای البرز به سر آمد. تاثیر این محیط عشق به طبیعت را به او القا کرد.
عشق به زندگی در توصیفهایی که شاعر از گلها، مرغها و میوهها میکند محسوستر است. زنده گی چیز تحقیر کردنی نیست زیرا از زیبایی آکنده است زیبایی آن در خزان نیز مانند بهار دریافتنی و پسودنی است روزهای پاییز (غم انگیز) شاعر را به تفکر و اندیشه نمیگذراند. گریز ایام اورا به عالم درون، عالم حکیمان وصوفیان نمیکشاند. شاید او نیز مثل بسیاری از واقع بینان در دنیای درون جز تیرگی و ابهام چیزی سراغ ندارد. دنیایی که صوفیان در آن همه جذبه و شور وحال میدیدند بر روی یک شاعر عشرت جوی بی بند وبار به کلی بسته است.
این منوچهری مرد خانقاه نیست مرد عشرت است اما آن شوق و جذبهای که در صومعهها و خانقاههای بلخ و غزنه و نیشابور شور و ولوله میافکند. از این روست که دنیای باطن برای او هیچ نیست. آنچه دوست داشتنی و دریافتنی است دنیای ظاهر است. دنیای زیبائیهای محسوس و مجرد است زنده گی با همه مظاهر آن نیز از لطف و زیبائی آکنده است. در بهار آن، چشم زیبایی شناس شاعر همه جا بدایع و لطائف تازه کشف میکند. لطایف و بدایعی که از فرو شکوه یک زندگی پر تجمل درباری یاد میآورد. میوههای خزان در دل انگیزی و فریبندگی از گلهای بهاری هیچ کم ندارد و آسمان گرفته و ابر آلود آبان ماه در زیبایی و طرب انگیزی آسمان روشن و شفاف ثورکمتر نیست.
از این روست که شاعر با همان شور و هیجانی که زیباییهای بهار را میستاید جادوییهای خزان را نیز توصیف میکند. آنچه در توصیف بیابانهای گرم و خشک در پارهای از قصاید او به نظر میآید آفریده وهم وپندار نیست شاید شاعر در آن توصیفها تقلیدی از شاعران عرب را در نظر داشته اما رنگ و گونه محلی در آنها بارز و هویداست این دشتها و بیابانها که وصف آنها گاه موی بر اندام انسان راست میکند بسا که در اطراف کومش و دامغان رهگذار شاعر بوده است وبارها از رنج و سختی جان او را به لب آورده است آنچه اورا به وصف و ستایش شتر وا میدارد تقلید از یک سنت ادبی شاعران عرب نیست بسا که در کرانههای بیابان کومش و کویر دیدگان خسته و درد کشیده او حرکت آرام و ملال انگیز این رهنورد بیابانها را شاهد بوده است.
خاطره اقامت در ری و کنارههای دریای آبسکون نیز در توصیفهایی که از زیباییهای کوه البرز و دامنههای سر سبز و شاداب شمال آن کرده است انعکاس دارد. روح او در برخورد با این زیباییهای و تازگیها با طبیعت آمیزگاری مییابد و در این جذبههای هنرمندانه است که او با قدرت و ابتکار به تبیین و ادراک طبیعت میپردازد. رنگها و آهنگهایی که در اشعار او چنان هنرمندانه توصیف شدهاند از ذوق موسیقی و نقاشی او حکایت میکند.
امواج رنگها نیز در چشم زیباپسند او انعکاس دلپذیری میبخشد. الوان ریاحین و سبزهها و بدایع قوس قزح با خرده بینی خاصی در شعر او بیان میشود اما زیبایی گلها بیشتر از همه مظاهر جمال ذوق او را تحریک میکند و شیفتگی و دلدادگی او درباره این زیباییها خاموش و حساس چنان بارزو هویداست که خواننده را به شگفتی میاندازد. منوچهری چون خیام و مولانا و سعدی و... وصف طبیعت را وسیله بیان معانی دیگر قرار نمیدهد توصیفهای منوچهری دریافت حواس است از زیباییهای جهان بی تقلید از دیگران و دگرگونه و یگانه. به بیان دیگر منوچهری با طبیعت محض و بیرونی سرو کار دارد. استادی منوچهری در رعایت هماهنگی بین محتوا و قالب در قصیده است وی با توجه به محتوا، وزن واژهها را بر میگیرند مثلا در توصیف بیابان برای القای سکوت و تنهایی آن از ترکیب مصوتهای بم استفاده میکند برعکس در اشعاری چون قصیده در وصف شب که با توصیف باران و طوفان و سیل همراه است از وزن پر طنطنه و واژههای پر تحرک سود جسته است.
شعرها (در وصف بهار، بهار دل انگیز، نو بهار، شب و خزان و... )
از آنجا که این دوره از شعر پارسی را باید دوره طبیعت و تصاویر طبیعت در شعر پارسی دانست منوچهری بهترین نماینده این دوره از نظر تصاویر شعری به شمار میرود، زیرا از نظر توفیق در مجموعه وسیعی از تصاویر گوناگون طبیعت با رنگها و خصایص ویژه دید شخصی شاعر، او توانسته است شاعر ممتاز این دوره و بر روی هم، در حوزه تصویرهای حسی و مادی طبیعت، بزرگترین شاعر در طول تاریخ ادب فارسی به شمار آید.
تصاویر شعری او اغلب، حاصل تجربههای حسی اوست و از این نظر طبیعت در دیوان او زندهترین وصفها را داراست، چرا که بیان مادی و حسی او از طبیعت با کنجکاوی عجیبی که در زوایای وجودی هر یک از اشیاء دارد، چندان قوی است که هر تصویر او از طبیعت چنان است که گویی آیینهای فرا روی اشیاء داشته و از هر کدام تصویری در این آیینه که روشن است و بی کرانه به وجود آورده است.
بی هیچ گمان تجربههای حسی او در زمینههای گوناگون طبیعت، متنوعترین و تازهترین تجربههای شعری در ادب پارسی است و میزان تجربی بودن تصاویر او را در قیاس با تصاویر شعری دیگر گویندگان به طور محسوستری میتوان دریافت و هر کس در همان نمونههای تصویر باران دقت کند در خواهد یافت که مجموعه آن تصاویر حاصل تجربه یک روز بارانی است و از قیاس آنها با این تصاویر باران که در فضای دیگری ارائه شده و باران دیگری است :
فرو بارید بارانی ز گردون
چنان چون برگ بارد به گلشن
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر به ان و برزن
در میان تصویرهای او آنها که هر دو سوی تصویر از طبیعت گرفته شده و جنبه خیالی ندارد، اگر چه کمتر است اما زنده تر و زیباتر است.
شبی گیسو فرو هشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
آورده و در آنجا طلوع خورشید به مانند دزدی است خون آلود که از کمین گاه به در آید یا چراغی که هر لحظه روغنش بیفزاید و آمدن مه چنان است که در هزاران خرمن تر به عمدا آتش در زنند و در همین گونه تصاویر است که او بیشتر میکوشد طبیعت مرده را با طبیعت زنده در کنار هم قرار دهد و از این رهگذر حرکت و حیات عجیبی در تصاویر او دیده میشود.
منوچهری نه تنها به تصویرهایی از طبیعت که در حوزه مبصرات و نیروی بینایی است پرداخته، بلکه نسبت به معاصرانش توجه بسیاری به مساله اصوات در طبیعت دارد، از این روی در دیوان او تصاویری در باب آهنگها و نغمههای مرغان دیده میشود که خود قابل توجه است و یکی دیگر از عوامل زنده بودن طبیعت در شعر او همین توجهی است که به اصوات دارد. زیرا از راه گوش و از راه چشم، هر دو، خواننده را به موضوعات وصف خود نزدیک میکند.
هست ایام عید و فصل بهار
جشن جمشید و گردش گلزار.
منوچهری
امروز روز شادی و امسال، سال گل
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
مولوی
عید است و نو بهار و جهان را جوانیی
هر مرغ را به وصل گلی شادمانیی
امیرشاهی
آمد بهار و یافت جهان اعتدال او
مرغ دل از نشاط برآورد سال نو
طالب آملی
طوفان گل و جوش بهار است ببینید
اکنون که جهان برسرکار است ببینید
این آینههایی که نظر خیره نمایند
در دست کدام آینه دار است ببینید
صائب
چوگشت از روی تو دلشاد نوروز
در گنج طرب به گشاد نوروز
کمال الدین اسماعیل
چوگشت از روی تو دلشاد نوروز
در گنج طرب به گشاد نوروز
کمال الدین اسماعیل
به جمشید برگوهر افشاندند
مرآن روز را روز تو خواندند
سرسال نو هرمز و فرو دین
برآسوده از رنج دل، دل زکین
فردوسی
نوروز بزرگم، بزنای مطرب، امروز
زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز
منوچهری
نوروز که هرچمن، دل افروز بود
نقش گل و خار عبرت آموز بود
گر جامه به جان ز معرفت نو گردد
هرروز به دل نشاط نوروز «بود
شکیب
تا هست چنین که طبع اطفال
در هرشب عید شادمان است
اهلی
رسید موسم نوروز و روزگار شکفت
فرخنده گلِ شادی، بهار شکفت
فیاض لاهیجی.»
خاقانی
پیش صبا نثار کنم جان شکوفهوار
کو عقد عنبرین شکوفه کن نثار
ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس
این بس مرا که دیدهی من شد شکوفه یار
جانم شکوفهوار شکافان شد از هوس
چون حجلهی شکوفه برانداخت نوبهار
شاخ شکوفه وار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبهی نو بست شاخسار
هرشب که پرشکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفهوش آید خیال یار
کو آن شکوفهی طرب و میوهی دلم
اکنون که پرطلسم شکوفه است میوه دار
چون زان شکوفه عارض امید بهی نبود
امید من بمرد به طفلی شکوفهوار
هست ازشکوفه نغزتر و شوخدیدهتر
خاقانی از شکوفه امید بهی مدار.
ابن یمین
کوکبهی گل رسید ای صنم گلعذار
جام طرب وقت گل، بی می گلگون مدار
عیش صبوح آرزو میکندم مدتی است
یا چو تو شیرینلبی خاصّه به وقت بهار
چون ز می حسن تو مست خرابند خلق
از چه سبب نرگست مینرهد از خمار
بر ره دیوانگی نعرهزنان شد دلم
تا تو به هم بر زدی سلسلهی مشکبار
درد دل ریش را من ز که جویم دوا
هم تو قراریش ده چون ز تو شد بیقرار
من ز لبت بوسهیی خواهم و خواهی تو جان
زود بگیر و به یار تا کی از این انتظار
دوش نسیم صبا ز ابن یمین یک غزل
تازه چو سلک گهر برد به نزدیک یار
گفت که در گوش گیر این سخن دلپذیر
تا بودت گوشوار از گهر شاهوار.
یغمای جندقی
نوروز و اول بهارسالی یغما به وطن خود جندق میرود، گویا به دلیل میخواری و شادخواری شاعر، عالمی فتوای کفرش را میدهد. دوستان شاعر با شتاب نزدش میروند که: چه نشستهای؟ ممکن است عدهای با کارد و قمه و چماق سراغت بیایند و ترتیبت را بدهند، چون حکم رفته که یغما کافر است و... یغما، عبا بر دوش میاندازد و عمامه میگذارد و با این لباس از جندق میگریزد. در یک بیت به آخر غزل، یغما به این مطلب به تلویح البته، اشارهای دارد.
تمام غزل را در همین موضوع گفته است:
بهار ار باده در ساغر نمیکردم چه میکردم
ز ساغر گر دماغیتر نمیکردم چه میکردم
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشهی دیگر نمیکردم چه میکردم
عرض دیدم به جزمی هرچه زان بوی نشاط آید
قناعت گر به این جوهر نمیکردم چه میکردم
چرا گویند در خم خرقهی صوفی فرو کردی
به زهد آلوده بودم، گر نمیکردم چه میکردم
ملامت میکنندم کز چه برگشتی ز مژگانش
هزیمت گر ز یک لشکر نمیکردم چه میکردم
مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کلهافسر نمیکردم چه میکردم
به اشک ار کیفر گیتی نمیدادم چه میدادم
به آه ار چارهی اختر نمیکردم چه میکردم
ز شیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمیکردم چه میکردم
گشود آنچه از حرم بایست از دیر مغان یغما
رخ امید بر این در نمیکردم چه میکردم.
خواجوی کرمانی
حبذا پای گل و صبحدم و فصل بهار
باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار
بی رخ یار هوای گل و گلزارم نیست
زان که بادست نسیم چمن و بوی بهار
همه بتخانهی چین نقش و نگار است ولیک
اهل معنی نپرسند مگر نقش نگار
در دل تنگ من آمد غم و جز یار نرفت
اوست کاندر حرم عشق تو مییابد بار
سکهی روی مرا نقش نبینی زان روی
که درست است که چشمت نبود بر دینار
خرم آن روز که من بوسه شمارم ز لبت
گرچه بیرون ز قیامت نبود روز شمار
گفتی از لعل لبت کام برآرم روزی
چون مراد من دلسوخته این است برآر
از میانت چو کمر میل کنار است مرا
گرچه بی زر میانت نتوان جست کنار
گر به تیغش بزنی روی نپیچد خواجو
که دلش را سربار است و تنش را سردار.
شمس تبریزی
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی کرامتهای مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را
درون مجمر دلها سپند و عود میسوزد
که سرمای فراق او زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را
که جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولتها کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را.
منوچهری
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، به یار آن گل بیخار
در سایهی گل باید خوردن می چون گل
تا بلبل قوّالت برخوانند اشعار
تا ابر کند میرا با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار
آن قطرهی باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آن قطرهی باران که فرو بارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار
وان قطرهی باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله از آن باران بنگار
پنداری تبخالهی خردک بدمیده است
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار
وان قطرهی باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروسی است برافتاده به رخسار.
آمد بهار خرم و آورد خرمی
وز فر نوبهار شد آراسته زمی
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی
با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی
تا کم شده ست آفت سرما ز گلستان
از ابر نوبهار چو باران فروچکید
چندین هزار لاله ز خارا برون دمید
آن حله ای که ابرمر او را همی تنید
باد صبا بیامد و آن حله بردرید
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
و آمد پدید باز همه دشت پرنیان
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت
سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار برو دوش برگذشت
شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت
افکند نیلگون به سرش معجر کتان
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم
زو دسته بست هر کس مانند صد قلم
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم
آگنده آن شکمش به کافور و زعفران
آن سوسن سپید شکفته به باغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر
پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر
کز نیل ابره استش و از عاج آستر
از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر
دارد همیشه دوخته از پیش بادبان
برگ گل سپید به مانند عبقری
برگ گل دو رنگ بکردار جعفری
برگ گل مُورد بشکفتهی طری
چون روی دلربای من، آن ماه سعتری
زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری
گویی که زر دارد یک پاره در میان
چون ابر دید در کف صحرا قبالهها
بارانها چکید و ببارید ژالهها
تا گرد دشتها همه بشکفت لالهها
چون در زده به آب معصفرغلاله ها
بشکفت لالهها چو عقیقین پیالهها
وانگه پیالهها، همه آگنده مشک و به ان
بنمود چون ز برج بره آفتاب روی
گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی
چون دید دوش گل را اندر کنار جوی
آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی
گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان
گلها کشیدهاند به سر بر کبودها
نه تارها پدید برآنها نه پودها
مرغان همی زنند همه روز رودها
گویند زار زار همه شب سرودها
تا بامداد گردد، از شط و رودها
مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان
تا بوستان بسان بهشت ارم شود
صحرا ز عکس لاله چو بیت الحرم شود
بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود
مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود
افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود
بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان
بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر
قمری همی سراید اشعار چون جریر
صلصل همی نوازد یکجای بم و زیر
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل و می خضابها
برداشتند بر گل و سوسن شرابها
از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد
از نرگس طری و بنفشه حسد برد
کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان.
صائب
از خجلت روی تو که سرجوش بهار است
شبنم عرق شرم بناگوش بهار است
تا زمزمهی حسن تو شد سامعه افروز
آوازهی گل خواب فراموش بهار است
گوش تو زباندان حیا نیست وگرنه
صدرنگ سخن در لب خاموش بهار است
هرچند خزان زیر و زبر کرد چمن را
در عالم حیرانی ما جوش بهار است
امروز سر کوی خرابات که دارد
هرغنچه سبوئیست که بر دوش بهار است
از باغ وصال تو که شرم است نگهبان
یک حلقهی بیرون در آغوش بهار است
در صفحهی دیوان تو صائب نتوان یافت
هر فیض که در صبح بناگوش بهار است.
سعدی
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد
کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین
گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار
همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین
آستین بر دست پوشید از بهاربرگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
باد گلها را پریشان میکند هر صبحدم
زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین
نوبهارازغنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین
این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن
یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
گرسرش داری چو سعدی سربنه مردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین.
مولانا
امروز روز شادی و امسال سال گل
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کرّ و فرّ و رونق لطف و کمال گل
سوسن زبان گشوده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان میدریم جامه به بوی وصال گل
گل آنجهانی است نگنجه درین جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل
گل کیست؟ قاصدیست ز بستان عقل و جان
گل چیست؟ رقعه ایست ز جاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همی رویم به اصل و نهان گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هر چند بر کنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی وفا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
میخند زیر لب تو به زیر ظلال گل.
عنصری
باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا زصنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبه بزاز پردیبا شود
راغ همچون طبله عطار پرعنبر شود
روی بند هر زمینی حله چینی شود
گوشوار هر درختی رشته گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی به ناز
گه برون آید زمیغ و گه به میغ اندر شود
افسر سیمین فرو گیرد زسر کوه بلند
بازمینا چشم و زیبا روی و مشکین سر شود.
دقیقی
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردیبهشتی
بهشت عدن را گلزارماند
درخت آراسته حور بهشتی
جهان طاوس گونه گشت دیدار
به جایی نرمی و جایی درشتی
زمین برسان خون آلوده دیبا
هوا برسان نیل اندوده مشتی
بدان ماند که گویی از می و مشک
مثال دوست بر صحرا نبشی
زگل بوی گلاب آید ازآن سان
که پنداری گل اندر گل سرشتی
به طعم نوش گشته چشمه آب
به رنگ دیده آهوی دشتی
چنان گردد جهان هزمان که گویی
پلنگ آهو نگیرد جز به کشتی
بتی باید کنون خورشید چهره
مهی کو دارد از خورشید پشتی
بتی رخسار او همرنگ یاقوت
مئی برگونه جامه کنشتی
دقیقی چارخصلت برگزیدست
به گیتی در زخوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله چنگ
می چون زنگ و کیش زرد هشتی.
عطار
ای بلبل خوشنوا فغان کن
عید است نوای عاشقان کن
چون سبزه ز خاک سر برآورد
ترک دل و برگ بوستان کن
بالشت ز سنبل و سمن ساز
وز برگ بنفشه سایبان کن
چون لاله ز سر کله بینداز
سرخوش شو و دست در میان کن
بردار سفینهی غزل را
وز هر ورقی گلی نشان کن
صد گوهر معنی ار توانی
در گوش حریف نکتهدان کن
وان دم که رسی به شعر عطار
در مجلس عاشقان روان کن
ما صوفی صفهی صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم.
فروغی
رب این عید همایون چه مبارک عید است
که بدین واسطه دل دست بتان بوسیدهست
گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد
پس چرا از گرهی زلف زره پوشیدهست
شاخی از سرو خرامندهی او شمشادست
عکسی از عارض رخشندهی او خورشیدست
نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد
بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیدهست
دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت
که از آن خاطر هر تنگدلی رنجیدهست
مطرب از گوشهی چشمت چه نوایی سر کرد
که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیدهست
تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا
دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیدهست
دل یک سلسله دیوانه به خود میپیچد
تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیدهست
حلقهی زلف تو را دست صبا نگرفته است
ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیدهست
با وجود تو نمانده است امیدی ما را
که رخ خوب تو دیباچهی هر امیدست
عید فرخندهی عشاق به تحقیق تویی
که سحرگه نظرت منظر سلطان دیدهست
انبساط دل آفاق ملک ناصر دین
که بساط فلک از بهر نشاطش چیدهست
آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست
خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست
تیغ او روز وغا گردن خصم افکندهست
دست او گاه سخا مخزن زر پاشیدهست
آفتاب فلک جود فروغی شاه است
که فروغش به همه روی زمنی تابیدهست.
رودکی سمرقندی
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار زینت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشگری بکرد
لشگرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین که نالد چون عاشق کثیب
خورشید ز ابر تیره دهد روی گاه گاه
چونان حصاریی که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب
باران مشک بوی ببارید نو بنو
وز برف برکشید یکی حله قصیب
گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مر او را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر با نغمه کهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
که اکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب.
حافظ
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی.
حسین منزوی
عید گلت خجسته، گل بی خزان من
یاس سپید واشده دربازوان من
بادبهاری کزسرزلف تو میوزد
باگل نوشته نام تورا، برخزان من
ناشکری است جزتو مهرتوازخدا
چیزدگربخواهم اگر، مهربان من
باشادی تو شادم وباغصه ات غمگین
آری همه به جان تو بسته است جان من
هنگامه میکند سخنم درحدیث عشق
واکرده تاکلید تو، قفل زبان من
بگشای سینه تاکه درآئینه گل کنند
باهم امید تازه وبخت جوان من
دستی که مینوشت براوراق سرنوشت
پیوست داستان تو با داستان من
گل میکند به شوق تو شعرم دراین بهار
ای مایه شگفتی واژگان من
اما، مرانمی رسد ازراه عیدگل
تابوسه ی تو گل نکند بردهان من.
حکیم عمر خیام
بر چهرهی گل نسیم نوروز خوش است
بر طرف چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش ومگو ز دی که امروزخوش است
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
با دلبرکی تازه تر از خرمن گل
از دست مده جام می و دامن گل
زان پیشترک که گردد از باد اجل
پیراهن عمر ما چو پیراهن گل.
اوحدی مراغه ای
جهان از باد نوروزی جوان شد
زمین در سایه سنبل نهان شد
قیامت میکند بلبل سحرگاه
مگر گل فتنه آخر زمان شد؟
ز رنگ سبزه و شکل ریاحین
زمین گویی به صورت آسمان شد
صبا در طره شمشاد پیچید
بنفشه خاک پای ارغوان شد
بهار آمد بیا و توبه بشکن
که در وقتی دگر صوفی توان شد
ز رنگ و بوی گل اطراف بستان
تو پنداری بهشت جاودان شد
ولیکن اوحدی را برگ گل نیست
که او آشفته بوی فلان شد.
سعدی
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، ناله هر مرغ زار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار
شاخ که با میوههاست، سنگ به پا میخورد
بید مگر فارغ است، از ستم نابکار
شیوه نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار
خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ، بوی خوش لاله زار
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتری است، معرفت کردگار
وقت بهاراست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس به یار
بر طرف کوه و دشت، روز طواف است و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته سعدی به یار
بیدل دهلوی
منتظران بهار بوی شکفتن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعه مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیالگرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت
دست به دل داشتم مژده دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئه عمر دوبار
دیدهام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود باز به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
خواجوی کرمانی
این بوی بهاراست که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاست
انفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاست
این سرو کدام است که در باغ روان شد
وین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاست
بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست
سودای دل سوخته لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست
تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست
آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خسته من خاست
هر چند که در شهر دل تنگ فراخ است
دل تنگیام از دوری آن تنگ دهن خاست
عهدی است که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمه آن عهدشکن خاست
عراقی
طرب، ای دل، که نوبهار آمد
از صبا بوی زلف یار آمد
هان نظاره که گل جمال نمود
هین تماشا که نوبهار آمد
در رخ او جمال یار ببین
که گل از یار یادگار آمد
به تماشای باغ و بستان شو
که چمن خلد آشکار آمد
از صبا حال کوی یار بپرس
که سحرگاه از آن دیار آمد
بر در یار ما گذشت نسیم
زان گل افشان و مشکبار آمد
تا صبا زان چمن گل افشان شد
چون من از ضعف بیقرار آمد
دید چون عندلیب ضعف نسیم
به عیادت به مرغزار آمد
گل سوی فاخته اشارت کرد:
هین نوایی که وقت کار آمد
بلبل از شوق گل چنان نالید
که گل از وجد جان سپار آمد
های و هویی فتاد در گلزار
ناله عاشقان زار آمد
گل مگر جلوه میکند در باغ؟
کز چمن ناله هزار آمد
زرفشان میکند گل صد برگ
کش صبا دوش در کنار آمد
گل زرافشان اگر کند چه عجب؟
کز شمالش بسی یسار آمد
گل زر افشاند و ز ابر بر سر او
صد هزاران گهر نثار آمد
غنچه از بند او نشد آزاد
زان گرفتار زخم خار آمد
جامه سوک بر بنفشه برید
زان مگر لاله دلفگار آمد
نقش رنگ چمن ز لطف بهار
نقش دیبای پرنگار آمد
خوش بهاری است، لیک آن کس را
کز لب یار میگسار آمد
هان، عراقی، تو و نسیم بهار
کز صبا بوی زلف یار آمد
وحشی به افقی
باز وقت است که از آمدن باد بهار
بشکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار
آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون
دایه ابر دهد پرورش او به کنار
دفتر شکوه گل مرغ چمن بگشاید
که چها میکشم از جور گل و خواری خار
لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه
که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار
نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال
که اثرها بکند عاقبت این ناله زار
جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن
غنچه تازه ببین خنده زن از باد بهار
این به رنگی است که عاشق بنماید ساعد
وان به شکلی است که معشوق نماید دیدار
لاله راغ که دارد خفقانش خسته
نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار
هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک
هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار
تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره
زردی چشم ز ماهی کند آن یک تیمار
زاغ انداخت به گلزار چنین آوازه
که اینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار
برگ داران شکوفه شده همراه نسیم
مینمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار
بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ
سپه برف فرود آمد از این سبز حصار
میکند فاخته فریاد که در باغ چرا
دست زور از پی آزار برآورد چنار
نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را
ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار
کان دم از ریزش خود با کف جودش میزد
لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار
کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین
تا که از سرزنش خلق نیابد آزار
مخزن پر گهر و دست گهرپاش تورا
که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار
بحر میگفتم اگر بحر بدی پر گوهر
ابر میخواندم اگر ابر بدی گوهربار
کامرانا نظری کن که ز پا افتادم
دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار
در گذر از سر این نکته سرایی وحشی
واندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
شهریار
کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد
گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد
زلف دوشیزه گل باشد و غماز نسیم
بلبل شیفته شوریده و شیدا باشد
سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار
هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد
رستخیز چمن و شاهد و ساقی مخمور
چنگ و نی باشد و میباشد و مینا باشد
یار قند غزلش بر لب و آب آینه گون
طوطی جانم از آن پسته شکرخا باشد
لاله افروخته بر سینه مواج چمن
چون چراغ کرجیها که به دریا باشد
این شکرخواب جوانی است که چون باد گذشت
وای از این عمر که افسانه و رؤیا باشد
گوهر از جنت عقبی طلب ای دل ورنه
خزف است آنچه که در چنته دنیا باشد
شهریاراز رخ احباب نظر باز مگیر
که دگر قسمت دیدار نه پیدا باشد
فریدون مشیری
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
چو آغوش نوروز پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغ جان
که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
دراین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظهها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار
ابروباران درادبیات پارسی
آن کریم است کو چو ابر بـهار
چون بریزد بخندد آخـر کار
نـه چو ابری که در زمستانها
رو کـند ترش وقت بارانها
مکتبی
ابر اگر آب زندگی بارد
هـرگز از شاخ بید بر نخوری
سعدی
ابر با آن تیرهرخساری که پوشد روی روز
مردم چشم است دهقان را ز باران داشتن
قاآنی
ابـر باید که به صحرا بارد
زان چه حاصل که به دریا بارد
عبدالرحمن جامی
ابـر شو تا که چو باران ریزی
بر گل و خس همه یکسان ریزی
عبدالرحمن جامی
اگـر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
سعدی
باران آمد ترکها به هم رفت.
ضربالمثل پارسی
باران از سنگ دریغ نیست و صحبت از ناپذیر دریغ است.
خواجهعبدالله انصاری
باران به صبر پسـت کند گرچه
نـرم است روی آن که خارا را
ناصرخسرو
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله رویـد و در شورهزار خس
سعدی
باران که میبارد، تو میآیی
باران گل، بـاران نیلوفر
بـاران مهر و مـاه و آیینه
بـاران شعر و شبنم و شبدر
احسان خواجهامیری
به دعای گربه سیاه باران نمیآید.
به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل
کـه کُه را به نرمی کند پست باران
ناصرخسرو
به هـنگام سختی مشو ناامید
از ابـر سیه بارد آب سپید
نظامی
پند به نادان، بـاران است در شورهزار.
سعدی
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مـگس نحل، دُر از دریابار
سعدی
چو بسپردم من اندر تشنگی جـان
مـباد اندر جهان یک قطره باران
فخرالدین اسعد گرگانی
خزان زندگی من فرارسیده، میخواهم مثل درختان باروری باشم که با یک تکان میوههای لذیذ همچون باران از آن میریزد.
لودویگ وان بتهوون
دانای بیعمل، ابر بیباران است.
جان اشتاینبک
دریـا بی بارانش نمیشود.
ضربالمثل پارسی
زمانی که چشم به این جهان گشودی، یک روز بارانی بود. در حقیقت آنچه میبارید، باران نبود، اشک آسمان بود که به خاطر از دستدادن ستارهای گریه میکرد.
آنتوان دو سنتاگزوپری
سـخای بزرگان چو ابر بهار
به جایی ببارد که ناید به کار
نظامی
نریزد ابر بـی توفیر دریا
نه بی باران شود دریا مهیا
نظامی
وای بـاران، بـاران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
این شعر را مرحوم احمد ظاهر خیلی باکیفیت ودلنشین سرود.
sabah